نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 1
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 342
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

دانلود رمان ياساك نودهشتيا

 

دانلود رمان pdf

خلاصه: اردوان فتوحي بعد از ده سال دوري از خانواده ، بعد از اتمام كردن دوره تحصيلي به ايران برمي‌گردد. با ديدن دختر خونده برادرش جيران… .

پيشنهاد ما

رمان قُشاع عاشقان | مبينا كچويي كاربر انجمن نودهشتيا

نام رمان دوست دارم💔 |غزل نيك نژاد كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

ذهنش درگير بود؛ درگير عنوي متعصبي كه اي كاش نمي‌آمد!

همانطور كه براي خاكسپاري پدر و مادرش نيامد.

اي كاش و اگر و شايد، كاري را پيش نمي‌برد.

اين روز ها مي‌آمدند و خلق جيران را تنگ‌تر از همين حالا مي‌كردند!

با صداي آيفون از جايش برخواست؛ مانيتور ايفون تصويري، چهره‌ي سعيد را نشان مي‌داد‌. همسر عمه ساره.

دكمه اش را فشرد و در حياط با صداي تيكي باز شد.

صدايش را بالا برد و كمي بلند گفت:

– عمو سعيده.

امير علي، ” بابا ” گويان به سمت در حياط رفت و چندي بعد، با هم به طرف خانه آمدند.

– سلام جيران خانم. چطوري؟ خوش مي‌گذره؟

لبخند خجولي زد:

– مرسي آقا سعيد بفرماييد تو.

سعيد، اميرعلي به بغل وارد خانه شد و به دقيقه نكشيده، ساره بانو با روي خوشحال به همسرش رسيد.

– سعيد آقا، داداشم داره برمي‌گرده!

سعيد متعجب نگاهش كرد و بعد با چهره‌اي بشاش و لبخند به لب جواب داد:

– به سلامتي! حالا كي برمي‌گرده؟

ساره شانه‌اي بالا انداخت:

– نمي‌دونم والا. جزئيات دقيق ازش نپرسيدم. گفت داره كاراشو جفت و جور مي‌كنه كه هر چه سريع‌تر برگرده.

سعيد سري به معناي فهميدن تكان داد.

جيران ديگر به مكالمه بينشان توجه نكرد. جعبه‌ي كيك را از سعيد گرفت و به آشپزخانه برد. مادر بزرگش ثريا، در حال چيدن ميوه ها بود. آرام گفت:

-مامان؟

به سمتش برگشت.

_جانم مامان جان؟

براي گفتن حرفش ترديد داشت.

_مامان…عمو اردوان داره برمي‌گرده؟

جوابش را مي‌دانست و خودش هم نمي‌دانست چرا اما باز هم مي‌پرسيد!

ثريا با خوشحالي جواب داد:

_اره قربونت برم…بچم بعد ده سال غربت مي‌خواد بياد. دور سرش بگردم! چقدر دلم براش تنگ شده.

بي حوصله پوفي كشيد و رويش را برگرداند. قربان صدقه‌هاي ثريا براي فرزند كوچكش تمامي نداشتند!

نگاهي به ساعت مچي چرمش انداخت؛ ساعت هشت و سي دقيقه عصر را نشان مي‌داد و سر و كله مهمان‌ها، كم و بيش پيدا شده بود.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان ياساك نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۷ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۳۱:۲۶ ] [ ♡ ]

دانلود رمان در بند نام نودهشتيا

 

رمان ماجراجويي، معمايي

خلاصه: آريا اسكودري در يكي از خانواده‌هاي برجسته‌ي مافيايي در شيكاگو به دنيا اومده و پرنسسيه كه به‌واسطه زيباييش شناخته شده است.

خيلي‌ها ازدواج اجباريش با لوكا ويتيِلو براي برقراري صلح بين دو خاندان بزرگ مافيايي يعني اوت‌فيت‌ شيكاگو و فميلياي نيويورك رو مثل يه موهبت مي‌دونند ولي از نظر خودش سرنوشتش محكوم شده و به نابودي رسيده. لوكا رهبر آينده‌ي باند مافيايي نيويوركه؛ مردي كه به بي رحمي شهرت داره و گردن يكي از نزديكانش رو با دست‌هاي خالي شكونده.

آريا از ازدواج با همچين هيولايي مي‌ترسه. لوكا مي‌تونه به لطف ظاهر زيبا، ثروت و شخصيت كاريزماتيكش يكي از پرطرفدارترين مردهاي مجردِ نيويورك باشه. اما آريا مي‌دونه كه در پس چشم هاي فريبنده و خاكستري لوكا و پشت لبخند مغرورانه‌اش، خون و مرگ در كمين نشسته.

تو دنياي آريا غالبا كسي كه ظاهر زيبايي داره، يه هيولا درونش پنهان كرده؛ هيولايي كه به سادگي بوسيدنت، تو رو مي‌كشه. اما با اين وجود، هيچ راه فراري از اين قرارداد اجباري و برنامه ريزي شده وجود نداره؛ قطعا لوكا تا آخر دنيا به دنبالش مي‌گشت.

پيشنهاد ما

رمان تو حجاب چشم من بودي (منو نسو) | مانش mansh كاربر انجمن نودهشتيا

رمان غم چشم‌هايت|نگار نيك كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

نمي تونستم نفس بكشم. با حس خفگي گفتم:

– دخترهاي زيباي زيادي وجود داره.

پدر جوري بهم نگاه مي كرد كه انگار مايه‌ي افتخار و شعفش بودم.

– دخترهاي ايتاليايي زيادي وجود ندارن كه موهايي به زيبايي موهاي تو داشته باشند. فيوره با صفت طلايي توصيف‌شون كرده.

قهقه‌ي بلندي زد و ادامه داد:

– تو راه ورود ما به مافياي نيويورك هستي، آريا.

-ولي پدر، من پونزده سالمه. نمي‌‌تونم ازدواج كنم.

انگار كه از حرفم خوشش نيومده باشه، ژست بي‌ حوصله‌اي گرفت و جواب داد:

– اگه من موافق باشم، مي‌توني. قوانين چه اهميتي واسه ما دارند؟

دسته ‌هاي صندلي رو محكم چنگ زدم، سرانگشت‌هام از شدت فشار داشتند سفيد مي‌شدند، ولي من دردي حس نمي‌كردم. بي حسي در سرتاسر بدنم به جريان افتاده بود.

– ولي من به سَلوَتوره گفتم عروسي بايد تا زماني كه تو هجده ساله بشي، به تاخير بيفته. چون طي جلسه‌مون با فيوره مادرت مصمم پاشو توي يك كفش كرده بود كه بايد اول به سن قانوني برسي و مدرسه‌‌ات رو تموم كني، بعد عروسي رو بگيريم. فيوره هم مهربوني به خرج داد و گذاشت مادرت با التماس‌‌هاش تحت تاثير قرارش بده.

پس رئيس به پدرم گفته بود عروسي بايد به تاخير بيفته. وگرنه پدر خودم مي‌خواست همين الان منو بندازه تو بغل شوهر آينده‌‌ام. شوهرم. موجي از حس بد به سرعت توي وجودم جاري شد. من فقط دوتا چيز راجع به لوكا ويتيلو مي‌دونستم؛ اول اينكه قرار بود وقتي پدرش بازنشسته يا فوت شد، رهبر كل مافياي نيويورك بشه. و دوم اينكه بخاطر شكستن گردن يه نفر با دست هاي خالي بهش لقب ‘نائب پليد’ داده بودند. نمي‌دونستم اون چندسالشه. دخترعموم بيبيانا مجبور شده بود با مردي كه سي سال ازش بزرگ‌تره ازدواج كنه. لوكا نمي‌تونست انقدر پير باشه چون پدرش هنوز بازنشسته نشده بود. حداقل اميدوار بودم كه اينطور باشه. يعني اون آدم بي رحمي بود؟

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان در بند نام نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۷ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۲۷:۵۱ ] [ ♡ ]

دانلود رمان آغوش آتش نودهشتيا

 

دانلود رمان اجتماعي

خلاصه: خبرنگاري دقيق و معروف بعد از نقل مكان كردن به خانه اي جديد، متوجه رفتار هاي مشكوك بزرگ محل مي‌شود و…

پيشنهاد ما

 رمانِ جادو آنتن نميده! | Bluegirl كاربر انجمن نودهشتيا

داستان پَر گيس | سحر راد كاربرنودهشتيا

برشي از متن رمان

-الهي من قربون تو بشم، بيا آروم برو تو اين جعبه يه وقت نشكنيا.

 

نهال خنديد و گفت:

-هر كي ندونه فكر مي كنه هندي هستي انقدر به گاو علاقه داري.

-بده اون چسبو.

نهال چسب پهن را سمتش گرفت و گفت:

-محمد گفت فردا عصر يه ماشين مياره بارا رو ببريم.

-خب مي گفتي امروز عصر بياد ديگه، من فردا كلي كار دارم به جون گاو.

-خود بيچارشم كار داره ديگه، كلاس خصوصياشو بايد راه بندازه.

-اين هفته بگذره بايد مثل گاو كار كنم.

-خب يه هفته مرخصي گرفتي معلومه ديگه.

از جايش بلند شد و گفت:

-اين فرشم ديگه وقتي داريم ميريم جمع كنيم وگرنه جاي نشستن نداريم.

نهال سر تكان داد و او جلوي آينه اي كه براي خود خانه بود ايستاد و گفت:

-هي نهال خانم تا آخر ماه ماشين جونم مياد زير پام.

-مبارك باشه اما پروا هنوز كه ماشينت نيومده، بيا از الان به فكر فروختنش باش.

پروا با حرص چرخيد دست به كمر ايستاد و گفت:

-چرا؟!

-صد بار گفتم، قسطش سنگينه، آقاي مرادي لطف كرد اومد چك گذاشت اما پروا اگر نتوني هر شش ماه هفت ميليون جور كني، اون بيچاره رو بدبخت مي كني.

-نترس بدبخت نميشه، من مي تونم پولشو بدم، شش تا چكه ديگه.

-آخه فقط اينو نداري كه، اون وامي هم كه گرفتي دادي پيش پول همين ماشينه قسطش خدا تومنه، آخه تو پرا انقدر بلند پروازي؟!

-ببين نهال خانم بذار بهت يه نصيحت كنم، بلكه به دردت بخوره زودتر با اين آقا محمد به يه جايي برسي بري سر خونه زندگي خودت.

-بله بله گوشم با شماست.

پروا چهار زانو رو به روي نهال نشست و گفت:

-ببين عزيزم اول اين كه وام گرفتم، دارم قسطشو ميدم. پولشم حيف و ميل نكردم. دادم پيش پول يه ماشين خوشگل. بعدم آقاي مرادي جونم چك گذاشته و من تا آخرش مديونشم، نمي ذارم چيزي بشه. بعدم نهال خانم، آدم راكد بمونه پيشرفت نمي كنه،

بايد دستتو بگيري بالا جلو بري. آدم بايد تو عمل انجام شده قرار بگيره، يعني تا من بدهكار نشم نه تلاش مي كنم نه به چيزي مي رسم. كاري كه تو و محمد انجام نمي ديد، ببين شش ماهه وام گرفتم ببين يك روزش عقب افتاده؟ من تا بدهكار نشم به هيچ جا نمي رسم خانم.

-آخه…

-بي خيال آخه شو نهال. مني كه هيچ كسيو ندارم مگه مي شد بدون وام و كار سخت به جايي برسم. وقتي كسيو نداري بايد خودت به فكر خودت باشي، منم به فكر خودمم. آره يكم كارم زياد ميشه اما با اين حال بازم راضيم.

-خونه بهتر نبود؟

-خونه هم مي خرم، چي فكر كردي؟ يه خونه مي خرم چهل ستون چهل پنجره.

نهال خنديد و پروا ادامه داد:

-نهال تو و محمد هر چقدر تلاش كنيد بازم به جايي نمي رسيد مي دوني چرا؟ چون همش بايد خرج اين روزاتون بشه. بابا وام بگيريد شروع كنيد، قسطشم دو تايي ميديد ديگه.

-من مي ترسم.

پروا لب هايش را با پوفي كه كرد تكان داد و گفت:

-والا منو تو با هم شروع كرديم، اون وقت ببين تو چه نقطه اي هستي من رو چه نقطه اي. ترس تا كجا؟ ببين دارم از اين محله ي درپيت مي برمت چند تا محله ي بالاتر لااقل چهار تا آدم با كلاس ببيني اما تو هنوز سه چهار ميليون داري هيچي پس اندازم نداري.

نهال ناراحت بود و حرفي نزد، پروا ايستاد و گفت:

-بي خيال حالا اون لباتم اون شكلي نكن چشم خوشگل من. بيا بريم با برو بچ همسايه خدافظي كنيم.

-حالا خيليم ناراحتن دارن از دست تو راحت ميشن.

پروا نيش خند زد، مانتوي جلو بازش را روي همان تيشرت تنش كرد، گفت:

-شايد دارن يه نفس راحت ميكشن كه من دارم ميرم. اما همين كه تونستم به دختراي محل جرات بدم كافيه براشون.

نهال خنديد و گفت:

-ديروز كه داشتم ميومدم خونه شنيدم باقر اشت مي گفت، ديگه نميشه به دخترا متلك گفت همشون هار شدن.

پروا خنديد، گفت:

-اينه از اين عوضيا بترسي اونم به خاطر آبروت، ميشه توهم قدرتمنديشون پس فردا هم به خاطر باد تو خالي قدرتشون دست به اذيت بدبختا ميزنن.

-من يكي كه خيلي خوشحالم داريم ميريم، ديگه داري واسه خودت دشمن ميخري.

-فكر كردي، پدر اون صاحب خونه ي گور به گوري هم كه با چهار تا حرف در و همسايه جوابمون كردم در ميارم. تا پدرشو درنيارم، از اين محل بيرون برو نيستم.

سمت در رفت و گفت:

-بيا بريم ديگه، مامان حميرا رو ببينيم كافيه.

نهال با ذوق مانتو را برداشت دويد سمت او و گفت:

-آخ فقط دلم واسه مامان حميرا تنگ ميشه.

هر دو بيرون رفتند، در كوچه را بستند و پروا گفت:

-ببين روز اول اوردنمون تو اين خونه هايي كه ده نفر با هم زندگي مي كنن.

-يادمه.

-گفتم نه، من با اين همه آدم زندگي نمي كنم كه نمي كنم، همون موقع افتادم دنيال يه وام چهارتومني گذاشتم رو اون پولم تو هم پول گذاشتي شد يه خونه ي مستقل، قسط اون وامم خدابيامرز تموم شد رفت، ببين تو بودي عمرا وام مي گرفتي با صد نفر آدمم يه جا زندگي مي كردي.

-خب بابا حرفات قبول.

-آفرين آدم حرف گوش كن، ريسك كن به فكر شكست هم نباش، بترسي بدتر سرت مياد.

جلوي در خانه اي كه درش باز بود ايستاد و گفت:

-بيا برو تو.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان آغوش آتش نودهشتيا

 


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۷ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۲۳:۵۳ ] [ ♡ ]

دانلود رمان مهكام نودهشتيا

 

دانلود رمان غمگين

خلاصه: مهكام دختري خودبين و متكبر است كه برخلاف رسم خاندان صولت، پزشكي را رها كرده و از خانواده طرد مي شود، او مدعي است كه مي تواند مشكلات زندگي اش را خودش حل كند، اكنون صاحب سالن زيبايي بنام و معروف مهكام است، اما سرنوشتش با مهران جم: پليس امنيت ملي كه با هويت جعلي به دنبال سرنخ از قاتل نامزدش است گره مي خورد و…

پيشنهاد ما

رمان شمّور |نيكتوفيليا كاربر انجمن نودهشتيا

رمان غوغاي نوش | هاني پري كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

باز لبخند مكش مرگما تحويلم داد. لمينيت دندانش عجيب توي چشم بود:

– راستش حراجي بيني باعث ميشه توي كارم تاريخ مصرف داشته باشم و بعد از يه مدتي ديگه پيشنهاد درست و حسابي بهم نشه. خيلي از كارگردانها چهره ي نچرال رو براي خيلي از اكتها استفاده مي كنن. نمي خوام آذرخش جراحي ام كنه. فقط اومدم بگم …

 

مكث كرد و چهره اش حالت جدي تري گرفت. بازيگر بود و براي من سخت بود بدانم كدام يك از ژست هايش خود واقعي اوست. چشمانش را باريك كرد و گفت:

– ميشه به آذرخش اعتماد كرد؟

تاي ابروي بالا دادم سوالش رنگ و بوي ابهام داشت؛ سري تكان داده چشمك زدم:

– اعتماد؟

به قول آزي وقتي سوالاتم را تك كلمه اي مي پرسيدم اعتماد به نفس در من فوران مي كرد، يه دستي نخورد بلكه از توپي كه توي زمينش انداخته بودم نهايت استفاده را برد:

– هم اعتماد هم اطمينان هر دوش با هم!

من مهكام صولت بودم سرم مي رفت حس ناسيوناليستي ام ذره اي كم نمي شد محكم و برنده گفتم:

– هيچ صولتي رو نمي شناسم كه نشه بهش اعتماد و اطمينان كرد!

خنده ي مستانه ي سر داد. از جايم بلند شدم وقت دل و قلوه دادن با او نبود. نمي خواستم بيشتر از اين پايش را فراتر گذاشته و سر حرف را باز كند من دوست نداشتم كسي از نام خانوادگي ام سواستفاده كند. لبخند محوي زدم و گفتم:

– مريم جان من الان مي رسم خدمتت! يه سر به سالن بزنم ميام!

– برو عزيزم راحت باش. منم اينجا ديگه شده خونه خودم راحتم!

بي تكلف بود. اين بي تكلفي اش را دوست داشتم. مهربان نگاهش كردم و گفتم:

– ندا الان مياد براي كارهاي ناخنت، باهاش رودروايسي نكن اوني كه دوست داري رو بگو برات بزنه!

لبش به نرمي روي صورتش كش آمد. آرام به سمت ديگر سالن قدم برداشتم. الي مسئول لايت سالن به سراغم آمد يكي از مشتري ها لايت نود درصد دودي نقره اي مي خواست مشتري بد قلقي بود، موهايش به اندازه كافي آسيب ديده بود كه حتي نشود با اولاپلكس موهايش را به پايه رساند. الي خواست به سراغش بروم.

گوشي موبايلم را از جيبم بيرون كشيدم و به صفحه ي چتم رفتم. به سرعت وارد صفحه ي چتم با آذرخش شدم. توجهي به پيام هاي قبلي نكرده برايش به سرعت تايپ كردم:

– چي كار مي خواي بكني كه بايد مورد اعتماد و اطمينان باشي؟

منتظر جوابش نماندم مي دانستم دير جواب مي دهد. صفحه را بستم كه دنيا نزديك شد و زير گوشم گفت:

– مهكام جون تو اتاق اِسموكينگ يه دختره خيلي حالش اوكي نيست. گفتم بهتون بگم!

سري تكان دادم و تشكر كردم. نزديك مشتري لايت شدم و گفتم:

– عزيزم قبل از شروع كار هم بهت گفتم كه موهات خيلي آسيب ديده است و ما تلاشمون رو مي كنيم تا هر پايه اي كه روشن بشه برات كار انجام بديم و موهات رو كاور كنيم. الان موهات استپ كرده و بهتره كه ديگه بيشتر از اين به پيگمنت هاي موهات فشار نياريم. يه رنگ ساژ شني ماسي اي خوب مي دم بچه ها روي موهات بذارن به رنگ پوستت هم مياد. هفته ي ديگه كه اومدي براي كراتين خودش اتوماتيك چند درجه روشن تر مي شه. بهتره كه ديگه روي موهات فشار نياري كه براي كراتين هم نتيجه مطلوب تري بگيري. امروز مي گم يه ويتامينه آرگان هم روي موهات بذارن كه يه كم از خشكي موهات كم بشه.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان مهكام نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۷ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۱۹:۰۷ ] [ ♡ ]

دانلود رمان خون آشامان اصيل نودهشتيا

 

رمان تخيلي

خلاصه: داستان درباره دختري به اسم مرسده كه تو دانشگاه عاشق پسري به نام مهرداد ميشه كه يه خون آشام از خاندان خون آشامان اصيله. طي اتفاقاتي مرسده به اين موضوع پي مي‌بره و با كشته شدن مهرداد مرسده هم مي‌ره به چندهزارسال قبل يعني دوران فرمانروايي اولين خون آشامه اصيل دياكو و آغاز داستان اصلي عشق ابديه مرسده و دياكو…

پيشنهاد ما

رمان تير | N.a25 كاربر انجمن نودهشتيا

 رمان تقدير خونين | سادات ۸۲ كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

_مرسده… مرسده

_ولم كن آرام بذار بخوابم

آرام: بلند شو ديگه ساعت ۱۱ با استاد فلاحي كلاس داريم.

ديشب تا ساعت ۳ صبح با مهرداد مشغول چت بوديم…

تو اين چند ماه اينقدر وابسته اش شدم كه اگر يك روز صداش رو نمي شنيدم انگار چيزي گم كردم.

گاهي چنان جدي و ترسناك مي شد كه مي ترسيدم باهاش حرف بزنم ولي در كل پسر شوخ طبع و مهرباني ست…

چند روزيه احساس ميكنم يك ماشين سياه رنگ همه جا تعقيبم مي كند…مدام خواب هاي عجيب و تكراري مي بينم تو خواب انگار توي دنياي ديگه ام داخل يك

قصر باشكوه و آدمايي با لباسهاي خيره كننده و عجيب …

و از همه عجيب تر اينكه احساس كشش زيادي به مرد تو خواب داشتم ولي وقتي مي‌خوام صورتش رو ببينم از خواب بيدار ميشم.

آرام ميگه از استرس و افكار پريشان باعث شده كابوس ببينم ولي من اينطور

فكر نمي كنم.

″من مطمئنم اون مرد مهرداد نبود″

امروز مهرداد ميخواد منو به خانواده اش

معرفي كند وقتي گفت درباره من با پدر و مادرش صحبت كرده هم خيلي هيجان زده بودم و هم مضطرب ، اينكه از من

خوششان نيايد.

به مهرداد درباره خانواده ام دروغ گفتم

بهش گفتم مادرم خانه داره و پدرم معلم بازنشسته و تك فرزندم.

آرام : زود باش ديگه… دير ميرسيم به كلاس غيبت ميخوريم ها…

_كلاس امروزو نمي تونم بيام… با مهرداد قرار دارم مي خواد منو به خانواده اش

معرفي كند بايد برم لباس مناسب بخرم.

آرام كه مات و با چشماني گشاد شده به

نگاه ميكرد گفت :

چي؟؟؟؟ تو رو دعوت كرده بري خونه اشون؟

مرسده تو به مهرداد درباره خانواده ات دروغ گفتي متوجهي!!

و الان هم پدرو مادرش ميخوان تو رو ببينن تا كي ميخواي به اين دروغ ادامه بدي…

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان خون آشامان اصيل نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۷ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۱۵:۰۹ ] [ ♡ ]

دانلود رمان خون براي خون نودهشتيا

 

دانلود رمان عاشقانه pdf

آوا براي گرفتن نمره قبولي سال آخر پزشكي مجبور ميشود به دستور استادش…

پيشنهاد ما

رمان هابيل و قابيل | آرتين كاربر انجمن نودهشتيا

رمان عصيانگر قرن | سادات۸۲ و پرديس ۸۲۰ كاربران انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

روي مبل وا مي‌ره و نگاه ماتش به سراميك‌هاي كف اتاق خيره مي‌شه.

روي مبل روبه‌روش مي‌شينم و ريلكس پا روي پا مي‌اندازم:

– مثلا مي‌توني از اينجا بري بيرون و به هركي دلت خواست بگي دكتر سرمد به من پيشنهاد داده!

لبخندم عمق مي‌گيره:

– كيه كه باورش بشه؟ اوني‌ام كه باور كنه، مي‌گه خودت يه كرمي ريختي حتما!

با چشم‌هايي كه اشك توشون جمع شده، نگاهم مي‌كنه:

– اعتراض مي‌زنم.

شونه بالا مي‌اندازم:

– وارد نيست دختر، رد مي‌كنم.

با ته مونده‌ي اميدش روي پاهاش مي‌ايسته:

– من دختر خونده‌ي دكتر سرمدم، نمي‌تونيد باهام اين‌طوري رفتار كنيد!

قهقهه مي‌زنم و به قد و قوارش با حرص و كينه نگاه مي‌كنم:

– حتي باباي كله گنده‌اتم نمي‌تونه مجبورم كنه قبولت كنم. وا بده خوشگل.

نگاهش‌رو ازم مي‌گيره و با قدم‌هاي تندي به سمت در اتاق مي‌ره.

پشت سرش صدام رو بلند مي‌كنم:

– فردا ساعت هفت منتظرتم آوا، دير نكن دختر!

با مكث كوتاهي بيرون مي‌ره و در رو محكم به‌هم مي‌كوبه كه فقط باعث مي‌شه بلندتر بخندم‌.

شكار قراره با پاي خودش بياد تو دامي كه براش پهن كردم.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان خون براي خون نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۱۱:۴۹ ] [ ♡ ]

دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا

 

دانلود رمان apk

خلاصه: دختري به اسم باران كه توي زندگيش سختي هاي زيادي كشيده و از اون يه آدم سر سخت ومحكم ساخته… خانواده‌ي پدريش ميخوان بنا بر يه رسم قديمي اون رو به عقد پسر عموش در بيارن؛ اما باران كه علاقهاي به اين ازدواج نداره، مجبور ميشه دست به كاري بزنه كه همه ي زندگيش رو تغيير ميده

مقدّمه:

تو ميآيي.

از دوردست ها…

مي آيي و آرام آرام در قلبم نفوذ مي‌‌كني…

آنقدر آرام كه متوجه آن نمي شوم.

پريشانم مي‌‌كني.

روحم را به پرواز در مي‌‌آوري.

ولي آيا… تو هماني كه من مي‌‌بينم؟

نه.

تو هماني كه خود مي‌خواهي.

هماني كه من نميشناسم. تو مانند جاده‌‌اي هستي كه انتهايش با مه غليظي پوشيده شده است!

تو همانند پاكت نامه اي هستي كه هنوز خوانده نشده.

تو براي من…

ناشناخته ترين آشناي زندگي هستي.

آري…

تو…

كلاهي براي باراني!

پيشنهاد ما

رمان سرآغاز تلخ l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا

رمان تير | N.a25 كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

صداي جيغ پانته آ روي اعصابم خط ميكشه و باعث ميشه دستم خط بخوره. با عصبانيت به برگه‌‌ي زير دستم زل ميزنم و نفسم رو با شدّت به بيرون مي‌‌فرستم.

از پشت ميز بلند ميشم و طرف در اتاقم راه مي افتم… در رو باز مي كنم و با چهره اي برزخي نگاهشون مي كنم! سحر جزوهي پاره شده اي رو توي دستش گرفته و با جيغ به پاني حمله مي كنه؛ پاني هم با ترس داره از زير دستش فرار مي كنه…

دندونهام رو روي هم فشار مي دم و با صداي بلندي مي گم:

– بسه ديگه! خجالت بكشين. چرا مثل سگ و گربه به جون هم ميفتين؟

پاني با مظلوميّت نگام مي كنه و مي گه:

– از كجا فهميدي من همون گربه‌ي ملوسم كه دل همه رو مي بره؟

و لبخندي به پهناي صورتش مي زنه! پوزخندي مي زنم و مي گم:

– اتفاقا تو همون احمقي هستي كه پاچه‌‌ي همه رو مي گيره!

لبخند روي لباش مي ماسه. سحر پقي مي زنه زير خنده و مي گه:

– قربون دهنت!

رو به اون مي گم:

– تو هم همچين موجود قابل تحمّلي نيستي… مثل همون گربهي لوسي هستي كه به خاطر هر چيز مسخره اي رو همه پنجول مي كشه.

با ناراحتي جزوه رو بالا مياره و مي گه:

– اين چيز مسخرهايه؟

شونه‌‌اي بالا ميندازم و مي گم:

– اينو ديگه بايد از پاني بپرسي.

ميخ نگاهش رو تو چشم‌‌هاي پاني فرو مي كنه و مي گه:

– اتفاقا داشتم همين كارو مي كردم.

و بعد در حالي كه يقه ي پاني رو گرفته اون رو كشون كشون به سمت اتاقش مي بره. خنده ام مي گيره و سر جام برمي گردم؛ اما چشمم به برگه‌ي جوهري شده ميفته و آه بلندي مي‌‌كشم. از دست اين دو تا! دستم رو زير چونه مي زنم و توي خاطرات غرق مي شم.

بچگي هام رو به ياد ميارم كه يواشكي از خونه بيرون مي رفتم و با پاني و سحر بازي مي كردم؛ بعدم كه بر مي گشتم خونه از ترس؛ پشت سر عمو پنهان مي‌‌شدم تا زن عمو نتونه دعوام كنه.

با صداي زنگِ در از خاطرات كودكيم بيرون ميام. از جام بلند مي شم و بعد از پوشيدن لباس‌هام به سمت در مي رم؛ اون رو باز مي كنم و با چشم‌‌هايي گرد شده به فردي كه پشت دره خيره مي شم…

نگاه خشمگيني بهش ميندازم.

عينك آفتابي خودش رو برمي داره و با چشماي مشكيش بهم زل مي زنه.

پوزخندي مي زنه و مي گه:

– مي‌‌تونيم تا فردا صبح همين طوري بهم خيره بشيم؛ اما اگه ميشه درو باز كن و انقدر وقت منو نگير!

– لطفا خودتونو معرّفي كنين! همين طوري كه نمي‌تونم درو باز كنم بذارم بياين تو.

با عصبانيّت بهم نگاه مي كنه و مي گه:

– نيازي نميبينم كه خودمو معرفي كنم؛ درو باز كن.

با اخم‌‌هايي در هم ميگم:

– درو باز نمي‌‌كنم تا نگين كه كي هستين. اومدين در خونه‌ي سه تا دختر بعد انتظار دارين درو باز كنم؟

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا

دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۰۷:۳۷ ] [ ♡ ]

دانلود رمان حكم نظر بازي نودهشتيا

 

دانلود رمان عاشقانه pdf

خلاصه: همتا زني مطلقه و ۲۳ ساله زيبا و دلبر توي دادگاه طلاقش با حاج مهراد فوق العاده جذاب كه سياست مدارم هست آشنا ميشه اما حاجي با ديدنش ياد بزرگ ترين راز زندگي خودش ميافته… همين راز اونارو توي يك مسير ممنوعه قرار ميده…

پيشنهاد ما

داستان حريق | ..Raha.. كاربر انجمن نودهشتيا

رمان نوار كاست | ..Raha.. كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

سرم را به سمتش چرخاندم و با بغض نگاهش كردم. داشتم خفه ميشدم.

_با ترسات مقابل كن…ترس اگه درونت پيشروي كنه يه جايي با زانو زمين ميزنه و پاتو همونجا با ميخ، چفت ميكنه…اونموقع ديگه بخواي هم نميتوني بلند شي…

دستم را به روي گلويم گذاشتم. حرفي نداشتم فقط از درون آشوب بودم.

_بريم پايين…دارم خفه ميشم…لطفا…

با لبخند دلنشيني نگاهم كرد. نگاهي پر از مهر و عطوفت.

_چشم، هرچي شما بخواي…

به روبه رو اشاره كرد و ادامه داد:

_از اينجا بايد تقريبا يه ربع پياده روي كنيم تا مقبره…بفرماييد خانم.

خانمي كه تنگ حرفش چسباند را كشيده و پر انرژي گفت. يك انرژي واقعي كه خود به خود درون غبار گرفته ي مرا مرهم شد.

دلم مالامال غم و استرس بود.در را باز كردم و با او همقدم شدم. هر يك قدمي كه بر ميداشتم حس سنگينم به جوشش مي افتاد. دوشادوشم راه مي آمد. بي حرف و ساكت. گذاشته بود تا با خودم خلوت كنم و من چقدر مديون اين لطفش بودم.

رفت و پا به پايش جلو رفتم تا اينكه به محيطي باز رسيديم. مسجدي نيمه كاره شبيه به قدس فلسطين. با سري سنگين به محيط اطرافم نگاهم كردم…محيطي كه در اين بيست و سه سال هيچ گاه معيار من براي آرام شدن و آرامش روحي گرفتن نبود.

محيطي كه اصلا با خون من همخواني نداشت. ولي به شدت زيبا

و پر كشش بود. دروغ بود اگر ميخواستم خودم را مشتاق نشان دهم. من هيچ وقت عمرم به جز مشهد، هيچ حرم ديگري نرفته بودم.

هيچ زيارتگاهي نبود كه دلم بخواهد به آنجا بروم و از درون سبك شوم و تمام اينها را مديون آقا بزرگ بودم. هميشه به خاطر رشته و علاقه ي من به موسيقي در لفافه با كنايه به من ميفهماند كه براي اين مكان ها ساخته نشدم و من هم درست به خاطر همين رفتار و حرفهاي او بود كه هيچ علاقه اي به اماكن مذهبي نداشتم.

در تمام مدت زندگيم با شروين هم، فقط و فقط به مشهد رفته بودم. آنهم به خاطر ماه عسلي كه هديه ي پاتختيمان از سمت باصري بزرگ بود.

مشهدي كه قرار بود با دعا و نيايش شروع شود ولي دو شب اولش با مستي هاي شديد شروين گذشت. البته اولين بار نبود كه به مشهد ميرفتيم ولي پسرها هم مثل من شده بودند به خاطر رفتارهاي تند آقابزرگ علاقه اي به هيچ كدام از عقايد ديني نداشتيم.

البته اگر آن شب و هيئت را كه به اصرار مهديه رفتم، فاكتور ميگرفتم. شبي كه براي اولين بار در عمرم به خاطر نوحه هاي سوزناك مداح حسي درونم روشن شده بود.

حسي كه اين چند روز به لطف حرفها و نيش هاي زهرآگين خانواده ي پدري سعي در خاموش كردنش داشتم. من به شدت از خدا دلگير بودم.

با دست به قسمتي كه با داربست محيطي سربسته درست كرده بودند اشاره كرد. افراد زيادي آنجا نبودند ولي بيشتر محلي به نظر ميرسيد. جايي با نهايت جمعيت دويست نفر. مكاني كاملا عمومي ولي عجيب با صفا به نظرم ميرسيد.

صداي خواندن دعا مي آمد. اين دعا را از آن شب، هيئت مهراد يادگرفته بودم. دعاي جوشن كبير بود. دعايي كه معانيش باعث دلتنگي بيشتر من دلگرفته شده بود.

_بيا با من…ميريم اونجا…

با دست باز هم به آن مكان بسته از دور اشاره كرد و ادامه داد:

_اونجام صدا مياد ولي…حس و حالش خيلي بهتره…

بغضم را خوانده بود. درگيري دلم را فهميده بود و داشت مرا به جايي خلاف عقايدم ميكشاند كه درونم عجيب،امشب كشش داشتم. همانطور كه حرف گوش كن، پشت سرش ميرفتم صداي گوشيش بلند شد. با همان ژست مخصوص خودش تماس را وصل كرد و كاملا عادي گفت:

“محسن…من دارم ميبينمت…نگران نباش…”

گفت و قطع كرد. متعجب نگاهش كردم و بي اختيار پرسيدم.

_آقا محسنم اومدن؟.

با سر حرفم را تاييد كرد و به راهش ادامه داد. حرف ديگري نزدم فقط زير چشمي اطراف را نگاه كردم. وقتي به مقصد مورد نظرش رسيديم تعجبم بيشتر شد.

تعدادي قبر در اين مكان قرار داشت. مقابل چشمانم كفشهايش را درآورد. به گوشه اي گذاشت و وارد شد. با چشماني گشاده نگاهش كردم. هم به او هم به محيطي كه فقط، گاهي از تلويزيون ديده بودم و كاملا بي ميل از كنارش رد ميشدم.

درونم كشش داشت براي داخل رفتن ولي پاهايم جلو نميرفت. با همان آرامش هميشگي لبخندي زد و گفت:

_بيا داخل همتا، خيلي نميتونيم اينجا باشيم.

سوالي نگاهش كردم. باز هم با سر به داخل اشاره كرد. نميدانم در چشمانش چه اعتمادي بود كه مرا وادار به اطاعت امر كرد. مسخ شده اطاعت كردم و وارد شدم.

رفت و پشت سرش رفتم. تعداد زيادي در اين مكان نبودند و اين براي محيطي با حضور تقريبا دويست نفر كمي عجيب بود. وقتي ايستاد به عقب برگشت و به سنگ كنارش اشاره كرد و با خلوصي كم نظير كنارش زانو زد.

به محض نشستن به من نگاه كرد و با كج خند زيبايي گفت:

_كاغذ و قلمتو درار و بيا اينجا…

گوش كردم. كاغذ چهارتا شده را درآوردم و به سمتش رفتم. از بالا به سنگي كه رويش”شهيد گمنام” نوشته شده بود نگاه كردم و نشستم.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان حكم نظر بازي نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۰۳:۰۸ ] [ ♡ ]

دانلود رمان جنتلمن نودهشتيا

 

دانلود رمان pdf

خلاصه: نامي به خاطر عشقش از خواهرش مي گذره و مي بخشش به برادرِعشقش تا بتونه به يار ديرينه ش برسه. دوست نامردش شب عقد دختره، اذيتش مي كنه و مي فهمه…

پيشنهاد ما

رمان قناد باشي | اليف كاربر انجمن نودهشتيا

رمان پادشاه جاده‌ها | زهرا رمضاني كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

-اون پسرخالته!

زبان درازتر از اين حرفاست.

-تو هم رفيقشي…

و من زبل تر!

-رفيق و پسرخاله يكي ان؟

قر ريزي به گردنش مي دهد:

-يكيِ يكي كه نه ولي شخصيتت طوريه كه دلم ميخواد كشفت كنم!

من هم راضي به كشفش هستم. من راضي، او راضي، گور پدر ناراضي…

-كم كم…

اينبار عنايتش را به ساق دستم مي رساند.

-اتفاقا من عاشق كم كم كشف كردنم.

خماري نگاهم را چند برابر مي كنم.

-اين تفاهمو مديون چي هستم؟

مي رسد به آرنجم!

-مديون خاكي بودن من كه برام فرقي نداره من اول جلو بيام يا تو!

چشمكي مي زنم و دستش را به ساقم مي رسانم.

-پس بهتره از كم شروع كني.

و مقصد بعدي مچ دستم است!

-آبي كه زود جوش بياد، زودم جوشش ميخوابه!

عقب مي كشم از طرف من به آهسته گي بي اتصال مي شويم.

-نظرت چيه؟

بي آنكه بهش بربخورد، دندان به لب مي كشد:

-اووم ببين…

از اينكه شر و شيطان پرروست خوشم مي آيد.

-بعضي وقت ها بايد تخته گاز داد…

فشار دندان هايش را بيشتر مي كند:

-مثلا الان كه آرش مست و پاتيل اونور نشسته و حواسش به من نيست، از اون موقع هاست.

نگاهم به آرش سر مي خورد. چنان توي سر و سينه ي دوست دخترش فرو رفته كه هيچ چيزي به چشمانش نمي آيد. سليقه ي تخيلي اش را هيچوقت نمي پسندم. نه دخترهاي ساده ي بي عملي كه به چشم من يكي نمي آيند، نه آن ببو

گلابي هايي كه با ديدن اولين بار او آب از لب و لوچه شان سرازير مي شود.

-جلو چشم آرش باشه كه بهتره. اينطوري من نالوتي از آب درنميام.

پوزخندش قصد سوزاندن دارد.

-همين الانم نالوتي اي داداش!

كمي فاصله مي گيرد:

-وقتي فكرت اينه و ذهنت حولو و حوش اين چيزا مي چرخه، بذار لوتي بازيت دست نخورده بمونه.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان جنتلمن نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۹:۵۹:۲۶ ] [ ♡ ]

دانلود رمان باد صبا نودهشتيا

 

رمان مذهبي

خلاصه: در مورد دختري به نام صبا كه توي يه خانواده پر جمعيت و فوق العاده مذهبي و تعصبي بزرگ شده تا اينكه اون مرتكب اشتباهي مي‌شه كه…

پيشنهاد ما

ترجمه رمان Before the snow(پيش از برف)|zmahsa كاربرنودهشتيا

رمان با من بمان| masi.fardi كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

اونقدر از شنيدن صداش ذوق زده بودم كه فراموش كردم ساعت چنده و ممكنه اون الان خواب باشه!!

بوق اول نه دوم كه خورد يادم اومد، اما قبل قطع كردن، تماس وصل شد‌.

_سلام بر عشق خودم‌‌. چطوري؟

شنيدن صداش لبخند رو لبم نشوند.

_من خوبم، خودت چطوري؟ چرا الان بيداري؟

به اعتراض از جمله دومم لب زد: مامان!

_يامان…

خنديدو گفت: خوابم نميبرد داشتم فيلم ميديدم‌.

ديگه ميخواستم بخوابم كه بهم وحي شد مامان خانم زنگ ميزنه…

_محمد قرار نبود مگه درس بخوني

_ميخونم مامان جان، بعدم فردا تعطيل، نگران نباش خوب مي خوابم.

_مگه اينكه خودت براي خودت تعطيل كني وگرنه كه تعطيل نيست.

خنديدو گفت: همه چي بر وفق مراد… از آتيشپاره چه خبر؟ زنگ زدم جواب نداد نكنه سرش زيرآب كردي؟

آهي كشيدم و لبه‌ي تخت نشستم و گفتم: اونم خوب… هر روز يه آتيش جديد مي‌سوزونه.

_باز به تيپ و تاپ هم زديد؟

_كار هرروزمونه… از خودت بگو چه خبر… چيكار ميكني؟

_خوبم. بابا چند روز پيش اومد ديدنم از توام پرسيد.

با نيش اشك تو چشم‌هاش لبخند تلخي زد و گفت: آخر هفته بيا پيشم صدف دلتنگيت ميكنه… ميخوام قرمه سبزيم درست كنم

از سكوت چند لحظه‌ايش حدس زدم كه تماسش دليل داشته اما نمي‌خواستم ديگه حرفي يا هرچيزي كه به پيمان مربوط باشه بشنوم!!

براي همين با اينكه دلم مي‌خواست بيشتر باهاش حرف بزنم تماس كوتاه كردم و اونم دلخور قطع كرد.

بعدا از دلش در مي آوردم.

محمد تواين سالها خيلي سعي كرد رابطه من و پيمان درست كنه اما نتونست.

۱۸سال زمان كمي نبود براي كنار اومدن!

من اشتباهي كرده بودم كه قبل

اومدنش تو زندگيم بود ولي اون چي؟ قول داده بود كه هيچوقت هيچوقت زندگيمون فداي…

با شنيدن صداي باز و بسته شدن در اخم كردم و بلند شدم.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان باد صبا نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۹:۵۵:۲۴ ] [ ♡ ]
[ ۱ ][ ۲ ][ ۳ ][ ۴ ][ ۵ ][ ۶ ][ ۷ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب