نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 1
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 352
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

دانلود رمان حكم نظر بازي نودهشتيا

 

دانلود رمان عاشقانه pdf

خلاصه: همتا زني مطلقه و ۲۳ ساله زيبا و دلبر توي دادگاه طلاقش با حاج مهراد فوق العاده جذاب كه سياست مدارم هست آشنا ميشه اما حاجي با ديدنش ياد بزرگ ترين راز زندگي خودش ميافته… همين راز اونارو توي يك مسير ممنوعه قرار ميده…

پيشنهاد ما

داستان حريق | ..Raha.. كاربر انجمن نودهشتيا

رمان نوار كاست | ..Raha.. كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

سرم را به سمتش چرخاندم و با بغض نگاهش كردم. داشتم خفه ميشدم.

_با ترسات مقابل كن…ترس اگه درونت پيشروي كنه يه جايي با زانو زمين ميزنه و پاتو همونجا با ميخ، چفت ميكنه…اونموقع ديگه بخواي هم نميتوني بلند شي…

دستم را به روي گلويم گذاشتم. حرفي نداشتم فقط از درون آشوب بودم.

_بريم پايين…دارم خفه ميشم…لطفا…

با لبخند دلنشيني نگاهم كرد. نگاهي پر از مهر و عطوفت.

_چشم، هرچي شما بخواي…

به روبه رو اشاره كرد و ادامه داد:

_از اينجا بايد تقريبا يه ربع پياده روي كنيم تا مقبره…بفرماييد خانم.

خانمي كه تنگ حرفش چسباند را كشيده و پر انرژي گفت. يك انرژي واقعي كه خود به خود درون غبار گرفته ي مرا مرهم شد.

دلم مالامال غم و استرس بود.در را باز كردم و با او همقدم شدم. هر يك قدمي كه بر ميداشتم حس سنگينم به جوشش مي افتاد. دوشادوشم راه مي آمد. بي حرف و ساكت. گذاشته بود تا با خودم خلوت كنم و من چقدر مديون اين لطفش بودم.

رفت و پا به پايش جلو رفتم تا اينكه به محيطي باز رسيديم. مسجدي نيمه كاره شبيه به قدس فلسطين. با سري سنگين به محيط اطرافم نگاهم كردم…محيطي كه در اين بيست و سه سال هيچ گاه معيار من براي آرام شدن و آرامش روحي گرفتن نبود.

محيطي كه اصلا با خون من همخواني نداشت. ولي به شدت زيبا

و پر كشش بود. دروغ بود اگر ميخواستم خودم را مشتاق نشان دهم. من هيچ وقت عمرم به جز مشهد، هيچ حرم ديگري نرفته بودم.

هيچ زيارتگاهي نبود كه دلم بخواهد به آنجا بروم و از درون سبك شوم و تمام اينها را مديون آقا بزرگ بودم. هميشه به خاطر رشته و علاقه ي من به موسيقي در لفافه با كنايه به من ميفهماند كه براي اين مكان ها ساخته نشدم و من هم درست به خاطر همين رفتار و حرفهاي او بود كه هيچ علاقه اي به اماكن مذهبي نداشتم.

در تمام مدت زندگيم با شروين هم، فقط و فقط به مشهد رفته بودم. آنهم به خاطر ماه عسلي كه هديه ي پاتختيمان از سمت باصري بزرگ بود.

مشهدي كه قرار بود با دعا و نيايش شروع شود ولي دو شب اولش با مستي هاي شديد شروين گذشت. البته اولين بار نبود كه به مشهد ميرفتيم ولي پسرها هم مثل من شده بودند به خاطر رفتارهاي تند آقابزرگ علاقه اي به هيچ كدام از عقايد ديني نداشتيم.

البته اگر آن شب و هيئت را كه به اصرار مهديه رفتم، فاكتور ميگرفتم. شبي كه براي اولين بار در عمرم به خاطر نوحه هاي سوزناك مداح حسي درونم روشن شده بود.

حسي كه اين چند روز به لطف حرفها و نيش هاي زهرآگين خانواده ي پدري سعي در خاموش كردنش داشتم. من به شدت از خدا دلگير بودم.

با دست به قسمتي كه با داربست محيطي سربسته درست كرده بودند اشاره كرد. افراد زيادي آنجا نبودند ولي بيشتر محلي به نظر ميرسيد. جايي با نهايت جمعيت دويست نفر. مكاني كاملا عمومي ولي عجيب با صفا به نظرم ميرسيد.

صداي خواندن دعا مي آمد. اين دعا را از آن شب، هيئت مهراد يادگرفته بودم. دعاي جوشن كبير بود. دعايي كه معانيش باعث دلتنگي بيشتر من دلگرفته شده بود.

_بيا با من…ميريم اونجا…

با دست باز هم به آن مكان بسته از دور اشاره كرد و ادامه داد:

_اونجام صدا مياد ولي…حس و حالش خيلي بهتره…

بغضم را خوانده بود. درگيري دلم را فهميده بود و داشت مرا به جايي خلاف عقايدم ميكشاند كه درونم عجيب،امشب كشش داشتم. همانطور كه حرف گوش كن، پشت سرش ميرفتم صداي گوشيش بلند شد. با همان ژست مخصوص خودش تماس را وصل كرد و كاملا عادي گفت:

“محسن…من دارم ميبينمت…نگران نباش…”

گفت و قطع كرد. متعجب نگاهش كردم و بي اختيار پرسيدم.

_آقا محسنم اومدن؟.

با سر حرفم را تاييد كرد و به راهش ادامه داد. حرف ديگري نزدم فقط زير چشمي اطراف را نگاه كردم. وقتي به مقصد مورد نظرش رسيديم تعجبم بيشتر شد.

تعدادي قبر در اين مكان قرار داشت. مقابل چشمانم كفشهايش را درآورد. به گوشه اي گذاشت و وارد شد. با چشماني گشاده نگاهش كردم. هم به او هم به محيطي كه فقط، گاهي از تلويزيون ديده بودم و كاملا بي ميل از كنارش رد ميشدم.

درونم كشش داشت براي داخل رفتن ولي پاهايم جلو نميرفت. با همان آرامش هميشگي لبخندي زد و گفت:

_بيا داخل همتا، خيلي نميتونيم اينجا باشيم.

سوالي نگاهش كردم. باز هم با سر به داخل اشاره كرد. نميدانم در چشمانش چه اعتمادي بود كه مرا وادار به اطاعت امر كرد. مسخ شده اطاعت كردم و وارد شدم.

رفت و پشت سرش رفتم. تعداد زيادي در اين مكان نبودند و اين براي محيطي با حضور تقريبا دويست نفر كمي عجيب بود. وقتي ايستاد به عقب برگشت و به سنگ كنارش اشاره كرد و با خلوصي كم نظير كنارش زانو زد.

به محض نشستن به من نگاه كرد و با كج خند زيبايي گفت:

_كاغذ و قلمتو درار و بيا اينجا…

گوش كردم. كاغذ چهارتا شده را درآوردم و به سمتش رفتم. از بالا به سنگي كه رويش”شهيد گمنام” نوشته شده بود نگاه كردم و نشستم.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان حكم نظر بازي نودهشتيا

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۰۳:۰۸ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب