نودهشتيا | ||
|
دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا
دانلود رمان apk خلاصه: دختري به اسم باران كه توي زندگيش سختي هاي زيادي كشيده و از اون يه آدم سر سخت ومحكم ساخته… خانوادهي پدريش ميخوان بنا بر يه رسم قديمي اون رو به عقد پسر عموش در بيارن؛ اما باران كه علاقهاي به اين ازدواج نداره، مجبور ميشه دست به كاري بزنه كه همه ي زندگيش رو تغيير ميده مقدّمه: تو ميآيي. از دوردست ها… مي آيي و آرام آرام در قلبم نفوذ ميكني… آنقدر آرام كه متوجه آن نمي شوم. پريشانم ميكني. روحم را به پرواز در ميآوري. ولي آيا… تو هماني كه من ميبينم؟ نه. تو هماني كه خود ميخواهي. هماني كه من نميشناسم. تو مانند جادهاي هستي كه انتهايش با مه غليظي پوشيده شده است! تو همانند پاكت نامه اي هستي كه هنوز خوانده نشده. تو براي من… ناشناخته ترين آشناي زندگي هستي. آري… تو… كلاهي براي باراني! پيشنهاد ما رمان سرآغاز تلخ l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا رمان تير | N.a25 كاربر انجمن نودهشتيا برشي از متن رمان صداي جيغ پانته آ روي اعصابم خط ميكشه و باعث ميشه دستم خط بخوره. با عصبانيت به برگهي زير دستم زل ميزنم و نفسم رو با شدّت به بيرون ميفرستم. از پشت ميز بلند ميشم و طرف در اتاقم راه مي افتم… در رو باز مي كنم و با چهره اي برزخي نگاهشون مي كنم! سحر جزوهي پاره شده اي رو توي دستش گرفته و با جيغ به پاني حمله مي كنه؛ پاني هم با ترس داره از زير دستش فرار مي كنه… دندونهام رو روي هم فشار مي دم و با صداي بلندي مي گم: – بسه ديگه! خجالت بكشين. چرا مثل سگ و گربه به جون هم ميفتين؟ پاني با مظلوميّت نگام مي كنه و مي گه: – از كجا فهميدي من همون گربهي ملوسم كه دل همه رو مي بره؟ و لبخندي به پهناي صورتش مي زنه! پوزخندي مي زنم و مي گم: – اتفاقا تو همون احمقي هستي كه پاچهي همه رو مي گيره! لبخند روي لباش مي ماسه. سحر پقي مي زنه زير خنده و مي گه: – قربون دهنت! رو به اون مي گم: – تو هم همچين موجود قابل تحمّلي نيستي… مثل همون گربهي لوسي هستي كه به خاطر هر چيز مسخره اي رو همه پنجول مي كشه. با ناراحتي جزوه رو بالا مياره و مي گه: – اين چيز مسخرهايه؟ شونهاي بالا ميندازم و مي گم: – اينو ديگه بايد از پاني بپرسي. ميخ نگاهش رو تو چشمهاي پاني فرو مي كنه و مي گه: – اتفاقا داشتم همين كارو مي كردم. و بعد در حالي كه يقه ي پاني رو گرفته اون رو كشون كشون به سمت اتاقش مي بره. خنده ام مي گيره و سر جام برمي گردم؛ اما چشمم به برگهي جوهري شده ميفته و آه بلندي ميكشم. از دست اين دو تا! دستم رو زير چونه مي زنم و توي خاطرات غرق مي شم. بچگي هام رو به ياد ميارم كه يواشكي از خونه بيرون مي رفتم و با پاني و سحر بازي مي كردم؛ بعدم كه بر مي گشتم خونه از ترس؛ پشت سر عمو پنهان ميشدم تا زن عمو نتونه دعوام كنه. با صداي زنگِ در از خاطرات كودكيم بيرون ميام. از جام بلند مي شم و بعد از پوشيدن لباسهام به سمت در مي رم؛ اون رو باز مي كنم و با چشمهايي گرد شده به فردي كه پشت دره خيره مي شم… نگاه خشمگيني بهش ميندازم. عينك آفتابي خودش رو برمي داره و با چشماي مشكيش بهم زل مي زنه. پوزخندي مي زنه و مي گه: – ميتونيم تا فردا صبح همين طوري بهم خيره بشيم؛ اما اگه ميشه درو باز كن و انقدر وقت منو نگير! – لطفا خودتونو معرّفي كنين! همين طوري كه نميتونم درو باز كنم بذارم بياين تو. با عصبانيّت بهم نگاه مي كنه و مي گه: – نيازي نميبينم كه خودمو معرفي كنم؛ درو باز كن. با اخمهايي در هم ميگم: – درو باز نميكنم تا نگين كه كي هستين. اومدين در خونهي سه تا دختر بعد انتظار دارين درو باز كنم؟ پيشنهاد نودهشتيا دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا
امتیاز:
بازدید:
[ ۲۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۰۷:۳۷ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
|
|
[ ساخت وبلاگ :ratablog.com ] |