اشتياقي كه به ديدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند ومن خاك من گل شود و گل شكفد از گل من تا ابد مهر تو بيرون نرود از دل من « مولانا » دستم رسيد با ذهنيتي كه « زانيار اعظمي » وقتي دست نويس جناب آقاي داشتم؛ بدون تأمل بعد از تايپ قصه را « آلاچيق » از كتاب اول ايشان مطالعه كردم.
كتاب دوم به قدري متفاوت از كتاب اول بود كه به استعداد و قريحه نويسنده آفرين گفتم. ايشان خوب مي داند وقتي قلم در دست بگيرد چطور عشق را ترسيم كند تمام واژه هاي كتاب، جز رنگ و بوي عشق رنگي ندارد. واژه ها چنان روح و قلبمان را نوازش مي دهند كه در نهايت جز عشق عرفاني چيزي نصيبمان نمي شود. اگر آدمي خود را پيدا كند و عشق را با شناخت از خداي خود جستجو كند، هرگز از زندگي مأيوس نمي شود. فقط كافيست عاشق باشي، عشق بورزي تا بتواني از اين كاروان مجهول زندگي، جسم و روحت را پاك نگه داري. زندگي جز عشق فقط به پوچي رسيدن است، كاروان مجهول؛ عاشق كم ندارد، عاشق هايي كه هر بار كوشيدند تا به خودشناسي برسند و قله عشق را فتح كنند تا معبود خود را بهتر حس كنند. به اميد روزها و لحظه هايي كه هر كدام از ما ، روح و قلبمان را از عشق الهي مالامال كنيم و بكوشيم، روحي بزرگ و عاشق داشته باشيم. به اميد آن روز… هومن فرجاد زمستان ۱۳۹۷