نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 31
دیروز : 4
افراد آنلاین : 2
همه : 418
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

دانلود رمان برزخ سرد نودهشتيا

 

نام كتاب: برزخ سرد

ژانر: #عاشقانه #معمايي

نويسنده: بهار سلطاني

خلاصه رمان:

من اميرعلي كيا تنها نوه پسري خاندان “كيا” هستم كه تا ۲۳ سالگي و پايان دانشگام به هيچ دختري علاقمند نشدم. تا اينكه ترم آخر دانشگاه عاشق دختري شدم كه خانوادم قبولش نداشتن و با ازدواجمون مخالف بودن. اما اين وسط رازي آشكار شد كه كينه هاي قديمي رو دوباره تازه كرد و اينبار به اجبار خانوادم من با “حنا” كه نامزد داشت ازدواج كردم و اونو وارد عمارت “سپهسالار كيا” كردم و زندانبانش شدم… يك زندانبان خشن و بيرحم… ناخواسته و به اجبار خانواده حنا رو مورد آزار روحي قرار دادم تا اينكه…

پيشنهاد ما:

رمان آخرين روياي صورتي|Heart|كاربر انجمن نودهشتاديا

رمان جاده هاي نرفته| گلپر كاربرانجمن نودهشتيا ۱

بخشي از رمان:

انگار با اميرعلي لباسامونو ست كرده بوديم كه اونم يه پيرهن ساده ي صورتي كمرنگ با شلوار سفيد پوشيده بود. دو دكمه از پيرهنش باز بود و يه زنجير هم ته گردنش آويزان بود. ميز با شكوهي براي سال تحويل وسط سالن چيده شده بود. هفت سين در جام هاي بسيار ز يبا همراه با تزئينات با شكوهي قرار گرفته بود. در جاي جاي ميز گل و شيريني هاي مختلفي هم بود. جالب‌تر از همه يه دسته سبزه ي بزرگ بود كه وسط ميز قرار داشت. چشمم از ديدن اون همه زيبايي به وجد اومد.

همه پشت ميز قرار گرفتن و زمان سال تحويل به همه عيد و تبر يك گفتند، اما تنها كسي كه فقط به من سال جديد و تبريك گفت اميرعلي بود. همه به نوبت براي دست بوسي اردشيرخان صف كشيدند. هيچ ميلي و رغبتي براي اين كار نداشتم اما مجبور بودم با اشاره ي اميرعلي از جام بلند شدم و به همراه خودش پيش اردشيرخان بريم. بعد از اردشيرخان به سمت ارسلان خان و خان عمو هم رفتم اما دوست نداشتم به پوپك حتّي يه نگاهم بندازم، اما اون در كمال بي شرمي جلو چشم من با اميرعلي دست داد.

خودشو كشيد و دوطرف صورتشو چلپ چلپ ماچ كرد! الهي كوفتت بشه! با نگاهي پر از تنفر بهش نگريستم و بعد به سرعت سالن رو ترك كردم و به داخل حياط رفتم. عصر آفتابي و مطبوعي بود، دوست نداشتم حتّي يه لحظه ديگه هم تو فضاي مسموم و تحمل نكردني سالن باشم. انگاري اميرعلي پشت سر من به حياط اومد، چون بلافاصله با صداش منو متوجه خودش كرد: به سمتش برگشتم، شادي مفرطي سرتا پاي وجودمو گرفت. چرا اومدي بيرون؟! نمي خواي كادوم رو ببيني؟! نزديكتر شد، چهره اش بشاش تر از قبل بود…

پيشنهاد ما:

دانلود رمان تو بخواه تا من عاشقي كنم نودهشتيا

دانلود رمان ازدواج جنگي نودهشتيا

دانلود رمان برزخ سرد نودهشتيا

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۰۰:۳۱ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب