نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 9
دیروز : 4
افراد آنلاین : 1
همه : 396
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

داستان مبرا نودهشتيا

عنوان داستان: مبرا

نويسنده: mahsabp4

ژانر: ترسناك، تخيلي

ساعات پارت‌گذاري: نامعلوم

خلاصه: به ظاهر بيگناه؛ اما گناهكار!

زندگياي آرام؛ اما آيا هميشه اينگونه آرام ميماند؟

هميشه همه چيز مخفي ميماند و

سرنوشت حقيقت را وحشيمانند در صورتمان نميزند؟

سرنوشت فقط منتظر يك تلنگر است، يك تلنگر كوچك.

تا همه چيز را درون خودش غرق كند و تو را به قَهر سياهي بكشد.

سرنوشت فقط منتظر است!

دانلود داستان مبرا نودهشتيا

 

پيشنهاد ما

رمان تشنج | Otayehs كاربر انجمن نودهشتيا

رمان يك روح و دو تن l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن داستان

– پدربزرگ، چيزي شده؟ چرا جلوتر نمياي؟ نكنه واقعاً شما هم مثل من ازش خوشتون اومده؟ من هم دفعه‌ي اول كه ديدمش همين‌طوري مات و مبهوت ايستاده بودم انقدر كه خوشم اومد ازش!

اَرنواز همين‌طور يك‌بند پشت سر هم حرف مي‌زد بي‌خبر از همه‌جا، بي‌خبر از اين‌كه پدربزرگش بخاطر اين كه خوشش آمده مبهوت نگشته، بخاطر ترسي است كه در دلش افتاده.

ناصر بزرگ كه تازه كمي به خودش آمده بود، بدون زدن حرف كوچكي رويش را از ساختمان برگردانده و به سمت ماشين رفت. اَرنواز با تعجب خيره جاي خالي پدربزرگش بود. چيزي نگذشت كه با دو به سمت ماشين رفت، در سمت راننده را باز كرد و روي صندلي جاي گرفت. به سمت پدربزرگش برگشته و گفت:

– پدربزرگ چرا نيومدين داخل رو نگاه كنين؟ داخلش حتي از بيرونش هم قشنگ‌تره! دقيقاً همون چيزيه كه مي‌خوام يك بيمارستان قشنگ ازش درمياد. تازه قبلاً اين‌جا هم بيمارستان بوده؛ ولي از خيلي وقته كه متروكه‌ است.

پدربزرگش با دو دست سر خود را گرفته و با صدايي آرام و زمزمه‌وار گفت:

– ميشه حركت كني؟

اَرنواز كمي با تعجب پدربزرگش را برانداز كرد و بعد سريع حركت كرد.

حدود يك ساعت بعد جلوي ويلاي پدربزرگش ايستاد و هر دو پياده شدند. در ويلا را باز كرده و از حياط بزرگ و طويل خانه گذشتد تا به در سالن رسيدند و وارد شدند.

پدربزرگش عصازنان به سمت صندلي سلطنتي بزرگش كه روبه‌روي مبل‌ها قرار داشت رفت و روي آن نشست. اَرنواز از رفتار‌هاي پدربزرگش متعجب بود. بعد از ديدن ساختمان اين‌گونه شده بود و الان اَرنواز مطمئن بود بخاطر اين‌كه از ساختمان خوشش آمده نيست.

با همان لباس‌ها به سمت پدربزرگش رفت و روبه‌روي او روي مبل تك نفره‌اي نشست. پدربزرگش با نشستن اَرنواز كنارش سرش را بلند كرده و به او خيره شد كه اَرنواز به حرف آمد.

– پدربزرگ نظرتون راجع به ساختمون چيه؟

ناصر رويش را برگرداند و خيره به تابلو‌ي خانوادگي‌شان جواب اَرنواز را داد:

– بنظرم ساختمون خوبي نيست، ازش خوشم نيومد!

با تعجب و با صداي كمي بلند‌تر از حد معمول جوابش را داد:

– چي؟ پدربزرگ اما اين ساختمون عاليه! اولين جايي هست كه انقدر جذبش شدم و ازش خوشم اومد!

ناصر با عصبانيت به سمتش برگشت:

– جذبِ چيه يك ساختمون متروكه شدي؟ اصلاً براي ساختن بيمارستان خوب نيست.

– اما اون‌جا قبلاً هم بيمارستان بوده.

ناصر با عصبانيتي كه تا كنون از خود نشان نداده بود داد زد:

– گفتم نه!

اَرنواز با تعجب خيره‌ي پدربزرگي بود كه حالا صد برابر به جذبه‌اش افزوده شده بود. ترسي در دلش رخنه كرده بود؛ اما محال بود از آن ساختمان دست بكشد. از جاي خود بلند شده و با عصبانيت و تاكيد حرف خود را به كرسي نشاند:

– قرار نيست من منتظر بمونم تا شما انتخاب كنيد كدوم ساختمون رو بخرم، من فقط منتظرم ببينم كي مي‌خواد جلوي من رو بگيره و مانع از خريدن اون ساختمون بشه. پدربزرگ من از اون‌جا خوشم اومده و همين فردا هم قولنامه‌ي اون‌جا رو مي‌بندم. پشتش را به ناصر كرده و او را مات و مبهوت تنها گذاشت. در لحظه‌ي آخر ناصر داد زد:

– مگه اون‌جا چي داره كه انقدر جذبش شدي؟

اما اَرنواز ديگر به اتاق رسيده بود و صدايي نمي‌شنيد و حال پدربزرگ پير و خسته‌اش را نمي‌ديد كه با عجز به عكس پدر و مادرش خيره شده و با خود مي‌گويد:

– ببخشيد كه نتونستم مراقبش باشم.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان ارباب زمان نودهشتيا

دانلود رمان بارش آفتاب نودهشتيا

دانلود رمان مبرا نودهشتيا

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۳:۰۷:۵۱ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب