نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 3
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 386
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا

 

داستان كوتاه

خلاصه: از يادم نخواهي رفت. نگاهت را كه به او مي دوزي، لبانت كه به خنده باز مي شود، هر قدم كه بر مي داري، با تو هستم! از كنارت نخواهم رفت، تا جايي كه گام هايت را سست كنم. آرام نمي گيرم مگر با ديدن بي جاني تنت، تا جايي كه نفس هاي تو هم مانند من سرد شود! ويرانت خواهم كرد. اشك كه در چشمانت خون شود، آرامش خواهم يافت. اعتراف كن كه لرزيده اي، چون نمي تواني تنم را در گور بلرزاني!

پيشنهاد ما

رمان سخاوت ماندگار | Fatemehكاربر انجمن نودهشتيا

نظريه ي مارشمالو | مهتاب كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن داستان

چيزي روي سينه اش سنگيني ميكرد. انگار ذره‌هاي هوا زهرآلود شده بودند. ميان زمين و هوا معلق مي زد و حتي قدرت دست و پا زدن نداشت. تمام تنش مور مور مي شد، مانند كسي كه در حال خفه شدن باشد، هوا را به شدت به مشام كشيد و پلك هاي سنگينش را با زحمت فراوان گشود.

ملافهٔ تخت را در مشت فشرد. خس خس كنان به سقف چشم دوخت. تار مي ديد. اتاق در تاريكي و گرگ ميش غرق بود. سنگيني نگاهي را حس ميكرد، نگاهي كه گويي متعلق به كسي بود كه از جنس باد است. با وحشت دهان باز كرد تا فرياد بكشد، صدايش خفه شده بود، تنها ناله ضعيفي سر داد.

وجود سنگين و نفرت انگيز نزديكش شد، نفس هاي سرد از گوشش گذشت. به شدت لرزيد، سرما از گوشش وارد مي شد. عرق سرد از شقيقه هايش سر خورد و صداي محوي كنار لاله گوشش لب زد:

– ادوارد!

سفيدي وحشتناكي از مقابل چشمانش گذشت و با همان صداي رعب آور غريد:

– ادوارد!

پژواكش در اتاق پيچيد. تن فلج شده اش بي فايده تقلا مي كرد تا برخيزد. مردمك چشمانش گشاد شدند، توده اي مه ديدش را تار كرد، دست رنگ پريده اي سمتش دراز شد، وحشيانه خودش را به تخت كوبيد و با نعره وحشتناكي به سرعت روي تخت نشست. لباسش كاملا خيس بود. در به شدت گشوده شده و سوزان وحشت زده داخل آمد و با ترس فرياد كشيد:

– چه اتفاقي افتاده؟

سينه اش تند- تند تكان خورد، از صورت گچ مانندش دانه هاي درشت عرق ليز خوردند. بي حال به پشت روي تخت افتاد و ناله كرد:

– پنجره رو باز كن!

سوزان با يك دست فانوس را بالا برد و با دست ديگر گوشه دامن چين دارش را گرفت. به طرف پنجره رفت.

– باز همون كابوس هميشگي؟

ادوارد كلافه پلك روي هم فشرد، چرا؟ چرا هيچ كس در اين عمارت لعنتي نمي فهميد اين يك كابوس نيست؟ توهم نيست؟ به چه چيز قسم مي خورد تا باور كنند؟ به سختي آب دهانش را فرو داد و با صداي ضعيفي گفت:

– آره.

حوصله بحث و مشاجره نداشت. از تلاش كردن براي اثبات حقيقي بودن اين ماجراي لعنتي خسته بود. نمي خواست دوباره كارولين با همان صورت سرد و بي روح، بي تفاوت زمزمه كند:

– اين كابوس يكي از عواقب اون ازدواج نفرين شده است.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان قلب هاي زنگ زده نودهشتيا

دانلود داستان عقايد پوسيده نودهشتيا

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۳۱:۵۵ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب