نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 2
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 385
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

دانلود رمان غريبه مانوس نودهشتيا

رمان عاشقانه

خلاصه: غريبه آشنا، امروز ديدمت.. باورت مي شود بعد از ماه ها چشم انتظاري و دلتنگي در ميان ازدحام مردم و در شلوغ ترين نقطه شهر ديدمت؟ راستي، تو مرا نديدي؟!

مگر مي شود آخر؟ آن تنه محكمي كه تو به من زدي و رفتي… يعني واقعا متوجه نشدي چگونه تن و دل كسي را به رعشه انداختي؟

پيشنهاد ما

سونات مَهتآب | هستي غفوري كاربر انجمن نودهشتيا

رمان خون سرد | Aftbgrdoon كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

_مثل ادم بگو كه ببينم چته و كجا ميري!

_با داداش آروين ميرم شهر…

ابروهايم با تعجب بالا رفت.

_داداش آروين منظورت همين پسر بزرگه اقا محمده ديگه؟

_اره.

بالاخره از رقص مسخره و حركاتش دست برداشت و سمت كمد لباس‌هايش رفت. با بي رغبتي همه را بالا و پايين كرد و با عصبانيت لب زد:

_گندش بزنن زندگي مارو! يه لباس ندارم مثل آدميزاد نشونم بده…

از جايش بلند شد و با ناراحتي از اتاق بيرون رفت. آه كشيدم و در جايم دراز كشيدم. دانا حق داشت، حالا نه فقط سر لباس، هرچيزي كه لازم داشتيم هميشه يا اصلا نبوده يا كم و كثر و ناچيز بوده.

***

صبح با تكان هاي دست كوچيك ولي محكم دانا چشم باز كردم. اولين چيزي كه جلوي چشمانم جان گرفت صورت گرفته اش بود. اخم كردم.

_چي شده نكنه پسره قالتون گذاشته نمي برتتون شهر!

سر بالا انداخت.

_نه من روم نميشه با اين سر و وضعم دنبال اون بچه خوشگل راه بيفتم و هلك هلك برم تو شهر بگردم باهاش… تو عمرمون يبار خواستيم خوش باشيم كه اونم نشد. ازت يه چيزي بخوام كمكم مي كني؟

در جايم نشستم و همراه آه غمگيني كه كشيدم لب زدم:

_حتما.

_ميشه بري بهش بگي من نمي تونم بيام و مريضم؟؟ آخه خودم روم نميشه و دليلي هم ندارم. خجالت مي كشم بگم هيچ لباسي نداشتم كه به درد اين سفر بخوره.

سر تكان دادم و با حالي گرفته رفتم دست و رويم را شستم و لباس به تن كردم.

هواي سرد صبح اذر ماه لرزي به جانم انداخته بود ولي مسافت مانده تا خانه محمد آقا را خيلي به آهستگي طي كردم. انقد دلم به حال خودمان مي سوخت و ناراحت بودم كه ناخودآگاه قدم هايم بي جان شده بودند.

در زدم و فورا صداي محمد آقا به گوشم رسيد.

_اومدم. كيه؟

زباني بر لبان سرد و خشكم كشيدم.

_منم محمد اقا، ديلان…

_الان در و باز ميكنم دخترم.

در باز شد و چهره مهربانش پيدا شد.

لبخند زدم.

_سلام.

_سلام عزيزم. خيره صبح زود؟!

_با آقا آروين كار داشتم.

سري تكان داد و به طرف خانه رفت.

_صداش ميكنم باباجان…

تشكر كردم و با دستانم خودم را بغل گرفتم. آغوش نرم و گرمم باعث شد بخندم. زير لب با خودم زمزمه كردم:

_ميون اينهمه گرفتاري تنها چيزي كه پيشرفت ميكنه وزن منه! خوبه زياد غذاي انچاني نمي خورم وگرنه الان اندازه غولي بودم.

ريز به خودم خنديدم كه صداي مردانه و جذاب آروين از جا پراندم.

_نه خوبي كه، دختر نرمش خوبه.

اخم كردم.

_سلام.

_سلام دخترجون… چيزي شده؟

_بخاطر دانا اومدم.

_دانا خودش كجاست؟!

نگاهم را از چشمان دقيقش گرفتم.

_مريض بود.

_خب؟

_خب گفت كه بيام معذرت خواهي كنم بگم نميتونه بيادش…

_خوبه. چن دقيقه صبر كن حاضر شم منم ميام باهات.

_كجا؟!

_خونه شما…

_نه خب مريضه.

_مي دونم، كاري به دانا ندارم. با پدرت كار دارم.

سر پايين انداختم و چيزي نگفتم. با صداي پارس سگ از پشت سرم ناخودآگاه جيغ كشيدم و با دو داخل شدم كه بغل آروين افتادم. مردانه خنديد و عقب رفت. در حياط را بست.

من من كنان لب زدم.

_ب… بخشيد… من خيلي اخه ترسيدم.

سر تكان داد.

_بيا تو تا حاضر بشم سرده.

مطمئن بودم رنگم پريده است.

_نه ممنونم خوبه.

_لبات كبود شده چيو خوبه! بيا تو راهرو حداقل…

سر تكان دادم و دنبالش راه افتادم. خدا لعنتت نكند دانا هر بلايي كه سرم مياد بخاطر تو مياد!

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا

دانلود رمان جديد

دانلود رمان غريبه مانوس نودهشتيا

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۴۰:۰۴ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب