نودهشتيا | ||
|
دانلود رمان رئيس همه مجنون تو نودهشتيا
رمان pdf خلاصه: مردي كه براي همه سروري ميكنه، گير يه دختر كوچولو افتاده و براي اون عاشقي ميكنه. اما اين عشق به همين راحتي پيش ميره؟ بايد خوند… پيشنهاد ما رمان چكاوك آرزو | iparmidw كاربر انجمن نودهشتيا رمان يافتمت اما…/masooكاربر انجمن نودهشتيا برشي از متن رمان با وجود كمر درد شديدي كه سر وكلش پيدا شده بود بدو بدو دنبال راهي واسه نديدن اين يارو كه رئيس صداش ميزدن از اين راهرو به اون راهرو و از اين طبقه به طبقه ديگه در حال فرار بودم و از همه جالب تر اين بود كه اون بيخيالم نميشد و هركي نميدونست فكر ميكرد كتش از طلاست كه اينجوري دنبالم ميومد! واسه چندمين بار داد زد: _بهت ميگم وايسا! توطبقات بالا بوديم وخبري از خدمه و كارمندهاي ديگه هم نبود كه اين بار صداش و از فاصله نزديك تري شنيدم: _وايسا! نفس كم آورده بودم وسرعتم كم شده بود ، انگار ديگه جون دويدن بااين حال و نداشتم كه رفته رفته از حركت ايستادم، حالا تو يه قدميم حسش ميكردم كه چرخيدم سمتش و بااينكه صدام در نميومد بريده بريده گفتم: _ مانتوم… مانتوم پاره شده… گفتم اين كت و… كت وبراتون ميارم فقط… فقط دنبالم نيايد! اون هم به نفس نفس افتاده بود اما كوتاه نميومد: _ديدم مانتوت هيچي نشده بود، كت وپس بده! عقب عقب رفتم: _نميتونم نميشه! تكرار كرد: _كت وبده! اگه كت وبهش ميدادم آبرو حيثيت برام نميموند كه بازهم مقاومت كردم و دو دستي كت و چسبيدم وسري به نشونه رد حرفش تكون دادم: _گفتم كه نميشه گام بلندي به سمتم برداشت: _منم نميتونم اين كت و بسپارم به تو! و تو يه حركت سريع خودش و بهم رسوند و دستش و جلو آورد واسه پس گرفتن كتش اما من نبايد ميزاشتم اين اتفاق بيفته كه دو دستي كت و چسبيدم، صورت گندميش از شدت زور زدن روبه سرخي ميرفت و از چشمهاي مشكيش خون ميچكيد: _انقدر سرتق نباش ولش كن. نفس هاي بلندمون ميخورد تو صورت همديگه كه بالاخره اون موفق شد و كت واز تنم بيرون كشيد، اما نه سالم! اين دومين باري بود كه گوشمون از صداي جر خوردن لباس پر ميشد و هر دوبار هم كار خود جناب رئيس بود كه لباس و با استين پاره تو دستش گرفت: _كتم… كت نازنينم و پاره كردي! چشمهام چارتا شد! خود وحشيش كت و پاره كرده بود وداشت همه چي و مينداخت گردن من! تا اومدم چيزي بگم با شنيدن صداي قدم هايي پشت سرم، دستام و پشت مانتوم گذاشتم تا نماي آبرو بر پشت سرم و كسي نبينه و نميدونستم اين كارم جواب ميده يا نه اما بغضم گرفته بود، اون كت لعنتيش ميتونست آبروي من وبخره تا من اينطوري به فلاكت نيفتم.
صداي قدم هاي پشت سرم نزديك و نزديك تر ميشد وصداي حرصي اين آقاي مثلا رئيس گوشم و پر كرده بود كه طاقت نياوردم و پشت به دري كه پشت سرم بود ايستادم و جواب دادم: _من كه كاري نكردم خودتون پارش كرديد! اين بار قبل از اينكه جواب من وبده رو كرد به همون سمتي كه من هنوز جرئت نگاه كردن بهش نداشتم و عصبي لب زد: _اين خانم واز هتل بيرون كنيد و ديگه به هيچ وجه نميخوام اينجا ببينمش! آب دهنم وبا سر و صدا قورت دادم وآروم سر چرخوندم وبا ديدن دوتا از آقايون حراست تازه فهميدم صداي قدم ها متعلق به كي بوده كه رسيدن بهم و يكيشون هموني كه گولاخ تر بود گفت: _بفرماييد خانم. و اونيكي كه با اخم زل زده بود بهم نگاه ازم گرفت و روبه رئيس گفت: _شما چيزي احتياج نداريد؟ همچين درگير اون كت بود كه فقط سري تكون داد: _فقط اين خانم و بفرست پي كارش! چشمي گفت و رو كرد به من: _راه بيفت خانم! صداش انقدر كلفت وجدي بود كه اضطرابم چندين برابر قبل شد. نگاهم وبين هردوشون چرخوندم و در آخر زل زدم به نفر سوم كه رئيس بود و با بدبختي و البته كلي اميد لبخندي بهش زدم. هرجوري كه بود نبايد بااين دوتا آقاي محترم راه ميفتادم: _من ميخوام با ايشون حرف بزنم شما بفرماييد! عصبي جواب داد: _چي ميخواي از جون من؟ چرا دست از سرم برنميداري؟ چرا آويزونم شدي؟ كارد ميزدي خونش درنميومد و البته به من ربطي نداشت فقط اينكه فكر ميكرد عاشق چشم وابروش شدم كه وايسادم اينجا باعث قاطي كردنم شده بود كه جوابش و دادم: _من آويزونت شدم؟ نكنه يادت رفته تا اينجا دويدي دنبالم؟ پوزخند زد: _فكر ميكنم اين تويي كه يادت رفته با كت من داشتي فلنگ وميبستي! ديگه نميدونستم بايد چي بگم كه نفس عميقي كشيدم و همون گولاخه تكرار كرد: _بفرماييد خانم. تنم يخ كرد، انگار بايد ميرفتم اون هم با همين وضعم كه سري به نشونه تاييد تكون دادم واما همينكه خواستم قدم از قدم بردارم دري كه پشت سرم بود باز شد و صداي زنونه نا آشنايي گوشم و پر كرد: _يه لحظه لطفا! گردنم وبه عقب چرخوندم وبا ديدن زن جووني كه پشت سرم بود منتظر نگاهش كردم كه در عين تعجبم ادامه داد: _عزيزم وسايلاي اتاق من وكه آوردي يه چيزي و جا گذاشتي، ميتوني بياي داخل و برش داري! هاج و واج نگاهش كردم: _بله؟ نگاهش وبين همه آدمهاي پشت سرم چرخوند و بعد از زدن چشمك نامحسوسي بمن كه البته اصلا بلد نبود مچم وگرفت وكشوندم تواتاق: _همينجاست بايد خودت ببينيش! و با لبخند مصنوعيش رواز مني كه هنگ كرده بودم گرفت و توكسري از ثانيه دستي واسه اون سه نفر تكون داد: _ببخشيد… و در و بست! پيشنهاد نودهشتيا دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا رمان دختران نودهشتيا | setayesh.rh كاربر انجمن نودهشتيا دانلود رمان رئيس همه مجنون تو نودهشتيا
امتیاز:
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۰۲:۰۱ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
|
|
[ ساخت وبلاگ :ratablog.com ] |