نودهشتيا | ||
|
دانلود رمان فانوس نودهشتيا
دانلود رمان غمگين مقدمه: آن شب خيس پاييزي، زير پلكهاي تر شهر از بالاي آن فانوس ديدمت! و خدا ميداند كه تو حتي از باران خدا هم پاكتر بودي… پيشنهاد ما رمان لاك اناري | Otayehs و Hany Pary كاربر نودهشتيا رمان توزاك | ترسا تهراني كاربر انجمن نودهشتيا برشي از متن رمان با اينكه هشت ماهي ميشد كه از اون فانوس نفرين شده بيرون اومده بودم ولي عادت سر ساعت شش بيدار شدن،همچنان توي وجودم مونده بود. مثل خيلي عادتهاي ديگه كه هنوز باهام بود. يه بلوز آستين بلند سورمهاي و يه شلوار مشكي از توي لباسهام كه چندان زياد هم نبودند، بيرون كشيدم و داخل حمام رفتم. بعد از يه دوش سرپايي، موهام رو خشك كردم و با اينكه هنوز يه كم نم داشت، بالاي سرم جمع كردم. از پلههاي طبقهي سوم ساختموني كه هنوز نميدونستم دقيقاً من چي كارشم، پايين اومدم. عماد ساعت نه قرار داشت. ميدونستم كه آماده شدنش يك ساعتي و بيدار كردنش نيم ساعت طول ميكشه. بعد از بلند شدن صداي چاي ساز، خاموشش كردم و دوباره از پلهها بالا رفتم. اتاق عماد مثل هميشه شلوغ و ريخت و پاش بود. با اينكه هر صبح اتاقش رو تميز ميكردم ولي نميدونستم، چي كار ميكنه كه اتاق، اينجوري بهم ميريزه! دمر روي تخت افتاده بود. گوشهي تيشرت مشكيش بالا رفته بود و عضلههاي كمرش رو به نمايش گذاشته بود. موهاي سفيدي كه تك و توك روي شقيقهاش دراومده بود، بين اون همه موي مشكي حسابي خودنمايي ميكرد. نگاهي به صورت برنزهاش كه توي خواب درست مثل پسربچهها ميشد؛ انداختم و لبخندي ناخودآگاه روي لبهام نشست. همونجوري كه پردهي اتاقش رو ميكشيدم و سعي ميكردم كار بيهودهي تميز كردن اتاقش رو واسه بار هزارم بدون نقص انجام بدم، صداش ميزدم: «عماد؟ عماد! پاشو ديگه! ساعت نُه، با رضايي قرار داري ها! حواست هست؟ عماد پاشو ديگه!» جملهي آخرم رو باحرص و در حالي كه جاسيگاريش رو توي سطل آشغال خالي ميكردم، گفتم. سرجاش نيم خيز شد. با زور روي تخت نشست و با چشمهايي كه هم پف كرده بود و هم قرمز شده بود، نگاهم كرد. به غر-غر كردن ادامه دادم و گفتم: _ چرا هميشهي خدا، صبحها اتاقت اينجوريه؟! _ سلامت كو؟ _ عليك سلام! _ مگه مجبوري كار كني؟ ميگم طلا خانم از اين به بعد هر روز… نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: «بلند شو!صبحانهات يخ ميكنه.» از روي تخت بلند شد و به سمت حمام رفت. صداي ريش تراشش توي اتاق ميپيچيد و باعث ميشد حرفهايي كه آروم به خودم ميگم رو نشنوم. تقريباً اتاقش مرتب شده بود كه از حمام بيرون اومد. صورتش رو مثل هميشه هفت تيغه كرده بود و چشمهاش ديگه سرخ نبود. داشت از در اتاق بيرون ميرفت كه گفت: «تو خودت خوردي؟» _ تو بخور؛ من بعداً ميخورم. صداي صندلهاي لا انگشتيش كه روي پاركتهاي كف ميخورد، تا توي اتاق مياومد. چند دقيقه بعد كارم تموم شد و پيشش توي آشپزخونه رفتم تا دوباره هوس نكنه بدون خوردن صبحانه از خونه بيرون بره. چاييش رو مزه ميكرد. به خاطر بخاري كه از ليوان چاييش بلند ميشد، فهميدم كه تازه ريخته. گفتم: «قهوه هم هست ها! به جاي دهتا ليوان چاي، يه ليوان قهوه بخور.» _صبح فقط چاي ميچسبه. _ساعت رو ديدي؟ اينجوري كه تو داري معطل ميكني، به قرارت نميرسي ها! _ نگران نباش؛ اون قرار بدون من شروع نميشه. _ عماد! _ چيه؟ يكم به چشمهاش كه به خاطر نور لامپ آشپزخونه به عسلي ميزد، نگاه كردم و از حرفي كه ميخواستم بزنم، پشيمون شدم: _ هيچي… ولش كن! _ حرفت رو نخور! _ ميخواستم بگم من رو هم ببري؛ ديدم نيام بهتره. _ اونجا جاي تو نيست. _ چرا؟ _ چرا نداره! تو بياي، توي يه محيط مردونه كه چي بشه؟ _ ربطي به محيط مردونش نداره. چرا هيچ وقت نخواستي من رو ببري شركتت؟ پيشنهاد نودهشتيا دانلود رمان پليسهاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا
امتیاز:
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۲۷:۳۴ ] [ ♡ ]
{COMMENTS}
|
|
[ ساخت وبلاگ :ratablog.com ] |