نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 5
دیروز : 0
افراد آنلاین : 2
همه : 356
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

https://s4.uupload.ir/files/whatsapp-image-2021-11-05-at-01.37.42-5-768x768_9dw.jpeg

دانلود رمان آن سالها نودهشتيا

 

نام رمان: آن سالها

نويسنده: رمان صدف

ژانر رمان: عاشقانه , درام , اجتماعي

تعداد صفحه ۴۶۷

خلاصه رمان:

مهناز دختري خوشبخت است و زندگي عادي خود را دارد . او دلباخته ي دوست و

هم بازي دوران كودكي خود ، بيژن شده و البته بيژن هم نسبت به او بي ميل نيست

اما داستان از روزي شروع ميشود كه خانواده ي شاهين فر مهناز را براي پسر بزرگشان بهرام خواستگاري ميكنند.

پيشنهاد ما:

رمان‌ من عروسك نيستم|يگانه رمضاني كاربرانجمن نودهشتيا

رمان تومورعشقي | fatemeh13 كاربر انجمن نودهشتيا

بخشي از رمان:

صبح ساعت هفت از خواب بيدار شدم و دويدم و رفتم دست و صورتم رو شستم!

اوووف حالا فقط چهار ساعت طول ميكشه تا موهام رو شونه بزنم!

سريع رفتم شونه رو از روي دراور برداشتم و شروع كردم به شونه زدن موهاي بلندم …

قسمتي از رمان آن سالها جلد دوم نوشته صدف :

صداي هوهوي باد توي تمام عمارت … توي تك تك اتاق ها و زير تاق سقف ها پيچيده بود!

وسط سرسرا ايستاده بود و به قيژ قيژ مداوم باز و بسته شدن در گوش ميداد … عمارت خالي و سرد بود و همه ي درخت هاي باغ سوخته بودند!

پيشنهاد ما:

دانلود رمان نور چشمانم باش نودهشتيا

دانلود رمان ارباب سالار نودهشتيا

دانلود رمان آن سالها نودهشتيا

 


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۳:۲۸:۰۹ ] [ ♡ ]

دانلود رمان اكيپ نامزدهاي اجباري نودهشتيا

 

نام رمان: اكيپ نامزد هاي اجباري

ژانر: عاشقانه

نويسنده: كيانا بهمن زاد

خلاصه رمان:

يه اتفاق در گوشه اي دنيا…

شايد دليل محكمي براي وجود منو تو باشد

منو تويي كه در كنار هم سر…

يه بازي بچگانه…

يه حماقت احمقانه…

يه تصادف عاشقانه…

يه نگاه دلبرانه…

به سمت هم جذب شديم

هر كدوم با افكار و نقشه هايي كه داشتيم

اما در نهايت مسيرمون تغيير كرد

قطار زندگي ترمز كشيدو منو تو

با كله توي قلب هاي هم پرت شديم

پيشنهاد ما:

رمان آنهدونيا | Maria كاربر انجمن نودهشتيا

رمان مافوق قلبم | نيايش خطيب كاربر انجمن نودهشتيا۱

قسمتي از رمان

(سونيا)

با هولي به ساعت مچيم نگاهي ميندازم و با غر غر هرچي فحش بلد بودم نثار ميلان كردم

_خدا بگم چي كارت كنه از شرت خلاص بشم پسره نفهم يعني اگه دانشگام دير نشده بود بلايي سرت مياوردم كه مثل هميشه بابا و مامان براي نجات دادنت واسطه بشن عه عه عه چه قدر بهش رو دادما تقصير خودمه ديگه يه بچه مدرسه ايرو پرو كردم

همونطور كه با سرعت اونم با پرايد:/توي خيابون به سمت دانشگاه ميروندم بين ليست آهنگام دنبال يه آهنگ گشتم كه اعصابمو آروم كنه و بهم انرژي بده به وقتش بايد انتقام اينكه توي نيمرو صبحونم سه كيلو نمك ريخته بودو ازش بگيرم وگرنه دل من خنك نميشه ميدونستم اگه ايندفعه هم دير برسم استاد دولتي بلايي سرم مياره كه اون سرش ناپيدا از طرفي هم امروز امتحان داشتيم منم كه كاملا فول ديگه هيچ غمي نداشتم اصلا:

پيشنهاد ما:

دانلود رمان آن سالها نودهشتيا

دانلود رمان نور چشمانم باش نودهشتيا

دانلود رمان اكيپ نامزدهاي اجباري نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۳:۲۳:۳۳ ] [ ♡ ]

دانلود رمان ازدواج جنگي نودهشتيا

 

نام رمان: ازدواج جنگي

ژانر: عاشقانه ، مذهبي

نويسنده: زهرا عليپور

خلاصه رمان:

پونه، به عنوان پرستار داوطلبانه راهي مناطق جنگي در جنوب ميشه. اونجا با يكي از بدترين دشمنانش يعني مافوق بسيجي مواجه ميشه و از شدت بدشانسي هردوشون طي يك اتفاقي گم ميشن. اين گم شدن باعث ميشه كه مافوق بخاطر تعصباتش و مسئله محرم نامحرمي، از پونه بخواد كه با اون ازدواج اجباري كنه و پونه…

پيشنهاد ما:

رمان اتاق ۷۲۱| ℎ. كاربر انجمن ۹۸ai 1

رمان: گِردابِ ماهي | ياسمن عليپور كاربر انجمن نودهشتيا

بخشي از رمان:

«پونه»

با ناراحتي كفش هايم را از پايم خارج ميكنم و روي تخت مي نشينم. مادر با عصبانيت نزديكم مي شود.

-آخه چرا بازم برخلاف گفته من عمل كردي؟ مگه قرار نبود امروز بري خونه خاله اينا؟

پلك هايم را مي مالم و با صدايي كه سعي ميكردم بلندتر از حد معمول نشود، مي گويم.

-مامان تا كي مي خواي منو مجبور كني برم خونه خاله؟ من واقعا تمايلي براي رفتن به اونجا ندارم پس ازت خواهش ميكنم ديگه اصرار نكن.

-مگه دست خودته؟ يادت كه نرفته يك ماه پيش چه اتفاقي افتاد؟

پوزخندي ميزنم.

-بله يادمه، خوبم يادمه. دقيقا يك ماه پيش كه بابا زنده بود قرار بر اين شد كه من با سعيد ازدواج كنم ولي خب الان نه بابا نيست و نه من اون ادم سابق.

مامان با حرص روي تخت مي نشيند.

-منظورت چيه ديگه اون آدم سابق نيستي؟

بخاطر خستگي امروز و بعد از آن هم غرغر هاي هميشه مامان يهو بهم مي ريزم و با اخم رو به مامان مي گويم:

-مامان جان چرا انقدر اصرار داري من از اين خونه برم؟ ببين من از اين خونه نميرم. با سعيدم ازدواج نميكنم چون علاوه بر اين كه ادعاي عاشقي براي من داره با صدتا دختر ديگم ميپره و براشون شعراي شاملو ميخونه. پس لطفا ديگه نه شما و نه خاله اصرار نكنين وگرنه مجبور ميشم هرچي ميدونم از اين آقا سعيد رو رو كنم و آبروشو ببرم..

مامان با اخم سمت در اتاق مي رود.

-واقعا ازت انتظار نداشتم..

پيشنهاد ما:

دانلود رمان اكيپ نامزدهاي اجباري نودهشتيا

دانلود رمان آن سالها نودهشتيا

دانلود رمان ازدواج جنگي نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۳:۱۹:۱۶ ] [ ♡ ]

دانلود رمان تو بخواه تا من عاشقي كنم نودهشتيا

 

نام رمان: تو بخواه تا من عاشقي كنم

ژانر: عاشقانه

نويسنده: زهرا بيگدلي و فاطمه احمدي

خلاصه رمان:

سلافه دختري خود ساخته و محكم كه به دليل ادامه ي تحصيل پا به تهران مي گذارد و به همراه دوست صميمي اش در زيرزميني ساكن مي شود

اما در همان روزهاي نخست متوجه خانه ي مشكوك همسايه مي شود و با كنجكاوي هميشگي اش سعي در افشا كردن رازي سر به مهر دارد

در اين داستان همراه مي شويم با شيطنت ها، كنجكاوي ها و عاشقانه هاي بي تكرار و ناب

پيشنهاد ما:

هفت شكوفه درخت جاودانگي | MCH كاربرانجمن نودوهشتيا

دو رگه ي ناميرا ۱(معامله)| nada كاربر انجمن نودهشتيا ۱

بخشي از رمان:

مقدمه

تو اگر بخواهي قلبم را فرش زير پايت خواهم كرد…

اگر بخواهي تمام زمين و زمان را به هم خواهم ريخت به خاطر رسيدن به تو…

براي لمس دستانت…

براي گيسوان افشانت…

راي سياهي شب چشمانت…

كافيست تو بخواهي

تو كه بخواهي چون اسكندر تمام شهر را به خاطرت به آتش خواهم كشاند!

بودنت براي دل بي قرار من چون نوشدارويي است كه بدون آن زنده نخواهم ماند!

تو بخواهي من عاشق ترين فرد روي زمين خواهم شد

روي مجنون و فرهاد را به خاطر تو كم خواهم كرد!

كافيست تو بخواهي…

تو بخواه، تا من عاشقي كنم… شروع رمان:

با خستگي عرق هاي روي پيشاني ام را با دست پاك كردم و به خانه ي كوچكمان كه قرار بود در آن ساكن شويم نگاه كردم.

مهناز هم بدتر از من روي يكي از مبل ها ولو شده بود و غرغر مي كرد.

– تو روحت صلوات سلافه آخه نونمون نبود آبمون نبود دكتر شدنمون چي بود! تك و تنها اومديم شهر غريب كه چي بشه؟ اگه خونه بوديم الان غذامون و خورده بوديم خوابمونم كرده بوديم!

روي كاناپه مقابلش نشستم و پاهايم را دراز كردم و در حالي كه كش و قوسي به بدن خسته ام مي دادم، گفتم: چرا اين قدر غر مي زني؟ خوبه كه همه ي كارا رو من انجام دادم. موقعيت بهتر از اين آخه؟ تو يه رشته ي خوب اونم تهران قبول شديم مهناز. اين موقعيت عالي رو بايد از دست مي داديم؟

سري تكان داد.

خيلي خب حالا. به جاي سخنراني كردن پاشو يه چيزي درست كن. مردم از گشنگي.

كوسن را برداشتم و سمتش پرتاب كردم و با حرص گفتم: كارد بخوره به اون شيكمت كه هميشه گشنته.

خنده اي كرد و نگاهي رضايت آميز به خانه انداخت.

– ولي دم هر دومون گرم. چه خوب شده.

لب هايم به لبخندي ذوق زده كش آمد.

-آره، از اين رو به اون رو شد!

از جا بلند شدم تا فكري به حال ناهار

پيشنهاد ما:

دانلود رمان اكيپ نامزدهاي اجباري نودهشتيا

دانلود رمان ازدواج جنگي نودهشتيا

دانلود رمان تو بخواه تا من عاشقي كنم نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۳:۱۴:۵۸ ] [ ♡ ]

داستان مبرا نودهشتيا

عنوان داستان: مبرا

نويسنده: mahsabp4

ژانر: ترسناك، تخيلي

ساعات پارت‌گذاري: نامعلوم

خلاصه: به ظاهر بيگناه؛ اما گناهكار!

زندگياي آرام؛ اما آيا هميشه اينگونه آرام ميماند؟

هميشه همه چيز مخفي ميماند و

سرنوشت حقيقت را وحشيمانند در صورتمان نميزند؟

سرنوشت فقط منتظر يك تلنگر است، يك تلنگر كوچك.

تا همه چيز را درون خودش غرق كند و تو را به قَهر سياهي بكشد.

سرنوشت فقط منتظر است!

دانلود داستان مبرا نودهشتيا

 

پيشنهاد ما

رمان تشنج | Otayehs كاربر انجمن نودهشتيا

رمان يك روح و دو تن l معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن داستان

– پدربزرگ، چيزي شده؟ چرا جلوتر نمياي؟ نكنه واقعاً شما هم مثل من ازش خوشتون اومده؟ من هم دفعه‌ي اول كه ديدمش همين‌طوري مات و مبهوت ايستاده بودم انقدر كه خوشم اومد ازش!

اَرنواز همين‌طور يك‌بند پشت سر هم حرف مي‌زد بي‌خبر از همه‌جا، بي‌خبر از اين‌كه پدربزرگش بخاطر اين كه خوشش آمده مبهوت نگشته، بخاطر ترسي است كه در دلش افتاده.

ناصر بزرگ كه تازه كمي به خودش آمده بود، بدون زدن حرف كوچكي رويش را از ساختمان برگردانده و به سمت ماشين رفت. اَرنواز با تعجب خيره جاي خالي پدربزرگش بود. چيزي نگذشت كه با دو به سمت ماشين رفت، در سمت راننده را باز كرد و روي صندلي جاي گرفت. به سمت پدربزرگش برگشته و گفت:

– پدربزرگ چرا نيومدين داخل رو نگاه كنين؟ داخلش حتي از بيرونش هم قشنگ‌تره! دقيقاً همون چيزيه كه مي‌خوام يك بيمارستان قشنگ ازش درمياد. تازه قبلاً اين‌جا هم بيمارستان بوده؛ ولي از خيلي وقته كه متروكه‌ است.

پدربزرگش با دو دست سر خود را گرفته و با صدايي آرام و زمزمه‌وار گفت:

– ميشه حركت كني؟

اَرنواز كمي با تعجب پدربزرگش را برانداز كرد و بعد سريع حركت كرد.

حدود يك ساعت بعد جلوي ويلاي پدربزرگش ايستاد و هر دو پياده شدند. در ويلا را باز كرده و از حياط بزرگ و طويل خانه گذشتد تا به در سالن رسيدند و وارد شدند.

پدربزرگش عصازنان به سمت صندلي سلطنتي بزرگش كه روبه‌روي مبل‌ها قرار داشت رفت و روي آن نشست. اَرنواز از رفتار‌هاي پدربزرگش متعجب بود. بعد از ديدن ساختمان اين‌گونه شده بود و الان اَرنواز مطمئن بود بخاطر اين‌كه از ساختمان خوشش آمده نيست.

با همان لباس‌ها به سمت پدربزرگش رفت و روبه‌روي او روي مبل تك نفره‌اي نشست. پدربزرگش با نشستن اَرنواز كنارش سرش را بلند كرده و به او خيره شد كه اَرنواز به حرف آمد.

– پدربزرگ نظرتون راجع به ساختمون چيه؟

ناصر رويش را برگرداند و خيره به تابلو‌ي خانوادگي‌شان جواب اَرنواز را داد:

– بنظرم ساختمون خوبي نيست، ازش خوشم نيومد!

با تعجب و با صداي كمي بلند‌تر از حد معمول جوابش را داد:

– چي؟ پدربزرگ اما اين ساختمون عاليه! اولين جايي هست كه انقدر جذبش شدم و ازش خوشم اومد!

ناصر با عصبانيت به سمتش برگشت:

– جذبِ چيه يك ساختمون متروكه شدي؟ اصلاً براي ساختن بيمارستان خوب نيست.

– اما اون‌جا قبلاً هم بيمارستان بوده.

ناصر با عصبانيتي كه تا كنون از خود نشان نداده بود داد زد:

– گفتم نه!

اَرنواز با تعجب خيره‌ي پدربزرگي بود كه حالا صد برابر به جذبه‌اش افزوده شده بود. ترسي در دلش رخنه كرده بود؛ اما محال بود از آن ساختمان دست بكشد. از جاي خود بلند شده و با عصبانيت و تاكيد حرف خود را به كرسي نشاند:

– قرار نيست من منتظر بمونم تا شما انتخاب كنيد كدوم ساختمون رو بخرم، من فقط منتظرم ببينم كي مي‌خواد جلوي من رو بگيره و مانع از خريدن اون ساختمون بشه. پدربزرگ من از اون‌جا خوشم اومده و همين فردا هم قولنامه‌ي اون‌جا رو مي‌بندم. پشتش را به ناصر كرده و او را مات و مبهوت تنها گذاشت. در لحظه‌ي آخر ناصر داد زد:

– مگه اون‌جا چي داره كه انقدر جذبش شدي؟

اما اَرنواز ديگر به اتاق رسيده بود و صدايي نمي‌شنيد و حال پدربزرگ پير و خسته‌اش را نمي‌ديد كه با عجز به عكس پدر و مادرش خيره شده و با خود مي‌گويد:

– ببخشيد كه نتونستم مراقبش باشم.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان ارباب زمان نودهشتيا

دانلود رمان بارش آفتاب نودهشتيا

دانلود رمان مبرا نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۶ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۳:۰۷:۵۱ ] [ ♡ ]

دانلود رمان برزخ سرد نودهشتيا

 

نام كتاب: برزخ سرد

ژانر: #عاشقانه #معمايي

نويسنده: بهار سلطاني

خلاصه رمان:

من اميرعلي كيا تنها نوه پسري خاندان “كيا” هستم كه تا ۲۳ سالگي و پايان دانشگام به هيچ دختري علاقمند نشدم. تا اينكه ترم آخر دانشگاه عاشق دختري شدم كه خانوادم قبولش نداشتن و با ازدواجمون مخالف بودن. اما اين وسط رازي آشكار شد كه كينه هاي قديمي رو دوباره تازه كرد و اينبار به اجبار خانوادم من با “حنا” كه نامزد داشت ازدواج كردم و اونو وارد عمارت “سپهسالار كيا” كردم و زندانبانش شدم… يك زندانبان خشن و بيرحم… ناخواسته و به اجبار خانواده حنا رو مورد آزار روحي قرار دادم تا اينكه…

پيشنهاد ما:

رمان آخرين روياي صورتي|Heart|كاربر انجمن نودهشتاديا

رمان جاده هاي نرفته| گلپر كاربرانجمن نودهشتيا ۱

بخشي از رمان:

انگار با اميرعلي لباسامونو ست كرده بوديم كه اونم يه پيرهن ساده ي صورتي كمرنگ با شلوار سفيد پوشيده بود. دو دكمه از پيرهنش باز بود و يه زنجير هم ته گردنش آويزان بود. ميز با شكوهي براي سال تحويل وسط سالن چيده شده بود. هفت سين در جام هاي بسيار ز يبا همراه با تزئينات با شكوهي قرار گرفته بود. در جاي جاي ميز گل و شيريني هاي مختلفي هم بود. جالب‌تر از همه يه دسته سبزه ي بزرگ بود كه وسط ميز قرار داشت. چشمم از ديدن اون همه زيبايي به وجد اومد.

همه پشت ميز قرار گرفتن و زمان سال تحويل به همه عيد و تبر يك گفتند، اما تنها كسي كه فقط به من سال جديد و تبريك گفت اميرعلي بود. همه به نوبت براي دست بوسي اردشيرخان صف كشيدند. هيچ ميلي و رغبتي براي اين كار نداشتم اما مجبور بودم با اشاره ي اميرعلي از جام بلند شدم و به همراه خودش پيش اردشيرخان بريم. بعد از اردشيرخان به سمت ارسلان خان و خان عمو هم رفتم اما دوست نداشتم به پوپك حتّي يه نگاهم بندازم، اما اون در كمال بي شرمي جلو چشم من با اميرعلي دست داد.

خودشو كشيد و دوطرف صورتشو چلپ چلپ ماچ كرد! الهي كوفتت بشه! با نگاهي پر از تنفر بهش نگريستم و بعد به سرعت سالن رو ترك كردم و به داخل حياط رفتم. عصر آفتابي و مطبوعي بود، دوست نداشتم حتّي يه لحظه ديگه هم تو فضاي مسموم و تحمل نكردني سالن باشم. انگاري اميرعلي پشت سر من به حياط اومد، چون بلافاصله با صداش منو متوجه خودش كرد: به سمتش برگشتم، شادي مفرطي سرتا پاي وجودمو گرفت. چرا اومدي بيرون؟! نمي خواي كادوم رو ببيني؟! نزديكتر شد، چهره اش بشاش تر از قبل بود…

پيشنهاد ما:

دانلود رمان تو بخواه تا من عاشقي كنم نودهشتيا

دانلود رمان ازدواج جنگي نودهشتيا

دانلود رمان برزخ سرد نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ دى ۱۴۰۰ ] [ ۱۰:۰۰:۳۱ ] [ ♡ ]

دانلود رمان زود قضاوت كردي نودهشتيا

نام رمان: زود قضاوت كردي

ژانر: عاشقانه

نويسنده: سميه آقاجاني

خلاصه:

خوب ما تو قصه مون يه دختر داريم . دخترمون نه چشماي رنگي داره نه لباي غنچه اي داره و نه چيز خاصي تو صورتش . ولي صورت معصومي داره . در عوض يه داداش داره كه عاشقشه . دنيايي داره با داداشه . حالا پسري داريم كه هم دانشگاهي دخترمونه اونم عاشق .ولي با فكر اينكه داداشه عشقه دختره هست يه كارايي ميكنه . ببينم داستان چي ميشه

ميدونين چه حسي قشنگه ؟. اينكه وقتي چشمات و باز ميكني سايه دو تا چشم بيوفته به چشمتو و با لبخند بهت بگه صبح يخير بهونه ي زندگي من . اونوقته كه دنيات بهاري ميشه و دلت پر از شادي.

پيشنهاد ما:

رمان همسايگي محرمانه|روژينا مرادي كاربر انجمن نود هشتيا

زندگي از آن من | مهديه داوودي كاربر انجمن نودهشتيا

بخشي از رمان:

تا چشممو باز كردم و چشمم به ساعت خورد مثل جت از تخت خواب گرم و نرمم پايين پريدم و خودم و به دستشويي رسوندم . دست و صورتمو شستم و لباس تنم كردم و سريع خودمو به طبقه پايين رسوندم .

آخه خونه مون يه خونه ويلايي دوبلكسه كه من عاشقشم . اتاق خوابامون بالان و آشپزخونه و پذيراي پايين . همين طور كه داشتم تند تند پله ها روپايين مييومدم كه …. چشمم خورد به داداش آرادم كه مثل هميشه با آرامش مشغول خوردن صبحانش بود . منم چشم دوختم به تمام هستيم . آره من عاشق برادرم هستم برادري كه برام همه چيزه.

اگه بگم از مامان و بابام هم بيشتر دوسش دارم دروغ نگفتم .

پيشنهاد ما:

دانلود رمان برزخ سرد نودهشتيا

دانلود رمان تو بخواه تا من عاشقي كنم نودهشتيا

دانلود رمان زود قضاوت كردي نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۹:۴۹:۴۱ ] [ ♡ ]

دانلود رمان سرخي لب هاي يار نودهشتيا

نام رمان: به سرخي لب هاي يار

 ژانر: عاشقانه

نويسنده: فاطمه بامداد

خلاصه رمان به سرخي لبهاي يار
يلدا دخترچاق وافسرده ايِ كه سالها به خاطرچاقيش توسط همه مسخره شده وسالها تنها زندگي كرده و درحسرت عشق بوده تنها ارزوش خلاصي ازاين وضعيتش اون براي رسيدن به ارزوهاش و مدل شدن با پيشنهادرفيقش تصميم ميگيره اسليومعده انجام بده كه بامخالفت شديد پدرش مواجه ميشه بااصرارهاي مكرر يلدا پدرش شرطي جلوي پاش ميذاره كه يلدامجبور به ازدواج سوري ميشه تابتونه روياهاش رادنبال كنه
اميرصدرا نيك زاد يكي از بهترين جراح هاي اسليومعده فردي كه عشق براش هيچ مفهومي نداره به اجبارپدرش مجبورميشه ازدواج كنه تصميم ميگيره با يلدا سهرابي كه يكي ازبيماراش پيشنهادي بده كه ورق زندگي هردوشونو برميگردونه
يعني سرنوشت چه خوابي براي يلدا واميرصدراچي ديده؟

پيشنهاد ما:

رمان هزارتو_فصل يك | ساناز شكرالهي كاربر انجمن نودهشتيا

رمان مالاگاسي | كاربر انجمن نودهشتيا

بخشي از رمان:

_بخدابخاطرخودت ميگم يه لحظه اروم به اون طرف نگاه كرد
به ميزسمت چپي اشاره كردكه اروم به همون ميزچشم دوختم باديدن دوتاپسر كه باخنده به من نگاه ميكردن بغضم گرفت عصبي ناخوناي مانيكورشده بلندم روتوكف دستم فروكردم
_به جاي بغض كردن به فكريه راه اساسي باش
بابغض ازجام بلندشدم كيفم رو از كنارميزبرداشتم پول روازداخل كيفم دراوردم و روي ميزگذاشتم به دستام نگاه كردم دستاي چاق سفيد با انگشتاي كوتاه
اروم شروع كردم به قدم برداشتن هرقدمي كه برميداشتم به خاطروزن زيادم تمام تنم ميلرزيد يه وضع خيلي بدي روبه وجوداورده بود نگاه بقيه ازارم ميداد دلم ميخواست برگردم جيغ بزنم به چي نگاه ميكنيد ؟؟؟منم مثل شمام امافقط لبام روبهم فشردم كه چيزي نگم ازاون كافه لعنتي خارج شديم به طرف جنسيس مشكيم حركت كردم كه يه صداي يه پسربچه اروشنيدم كه با خنده ميگفت
_ماماني اين خانومه چراانقدرچاقه شبيه پانداي كونگ فو كاره

پيشنهاد ما:

دانلود رمان زود قضاوت كردي نودهشتيا

دانلود رمان برزخ سرد نودهشتيا

دانلود رمان سرخي لب هاي يار نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۸:۲۰:۱۰ ] [ ♡ ]

دانلود رمان كاروان مجهول نودهشتيا

نام رمان: كاروان مجهول

 ژانر: عاشقانه

نويسنده: هومن فرجاد

خلاصه رمان:

اشتياقي كه به ديدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند ومن
خاك من گل شود و گل شكفد از گل من
تا ابد مهر تو بيرون نرود از دل من
« مولانا »
دستم رسيد با ذهنيتي كه « زانيار اعظمي » وقتي دست نويس جناب آقاي
داشتم؛ بدون تأمل بعد از تايپ قصه را « آلاچيق » از كتاب اول ايشان
مطالعه كردم.

پيشنهاد ما:

رمان خشاب | معصومهE كاربر انجمن نودهشتيا

رمان دوستت دارم💔 | ghazal كاربر انجمن نودهشتيا ۱

بخشي از رمان:

كتاب دوم به قدري متفاوت از كتاب اول بود كه به استعداد و قريحه
نويسنده آفرين گفتم.
ايشان خوب مي داند وقتي قلم در دست بگيرد چطور عشق را ترسيم كند
تمام واژه هاي كتاب، جز رنگ و بوي عشق رنگي ندارد.
واژه ها چنان روح و قلبمان را نوازش مي دهند كه در نهايت جز عشق
عرفاني چيزي نصيبمان نمي شود.
اگر آدمي خود را پيدا كند و عشق را با شناخت از خداي خود جستجو
كند، هرگز از زندگي مأيوس نمي شود.
فقط كافيست عاشق باشي، عشق بورزي تا بتواني از اين كاروان مجهول
زندگي، جسم و روحت را پاك نگه داري.
زندگي جز عشق فقط به پوچي رسيدن است، كاروان مجهول؛ عاشق كم
ندارد، عاشق هايي كه هر بار كوشيدند تا به خودشناسي برسند و قله عشق
را فتح كنند تا معبود خود را بهتر حس كنند.
به اميد روزها و لحظه هايي كه هر كدام از ما ، روح و قلبمان را از عشق
الهي مالامال كنيم و بكوشيم، روحي بزرگ و عاشق داشته باشيم.
به اميد آن روز…
هومن فرجاد
زمستان ۱۳۹۷

پيشنهاد ما:

دانلود رمان سرخي لب هاي يار نودهشتيا

دانلود رمان كاروان مجهول نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۸:۱۰:۴۷ ] [ ♡ ]

دانلود رمان حس ممنوعه نودهشتيا

رمان حس ممنوعه نيلوفر قائمي فر
نام رمان: حس ممنوعه
نويسنده رمان: نيلوفر قائمي فر
ژانر رمان: اجتماعي , عاشقانه

همينك سوپرايزي ديگر: گاهي آدم اشتباه ميكند، يك اشتباه بزرگ كه سالها خودش را نميبخشد، اما بعضي اشتباهات انفرادي نيست، بعضي اشتباهات ديگران با يك تلنگر از سمت ما اتفاق مي افتد كه هرگز جبران پذير نيست، حتي اگر شما بخاطر آن تلنگر مخرب هميشه پشيمان باشيد، هرگز نمي توانيد زمان را به عقب برگردانيد، زندگي من عين يك ديوانگي لحظه اي، به دست خودم كنفيكون شد و آتيشي بپا كردم كه همه ي زندگيمو باهاش سوزاندم، ميل اين آتيش از من بلند شد و آن كسي كه اين آتيش را فوت كرد باد زد تا گر بگيرد كسي نبود جز …

 

پيشنهاد ما:

وصال ارتحال |._.Fati._. كاربر انجمن نودهشتيا

رمان ژست عاشقي | HASTI.z كاربر انجمن نودهشتيا

بخشي از رمان:

نور كمي از تلويزيزيون كه مدت ها بود فيلمش تموم شده بود و تنها ازش يه صفحه آبي تيره مونده بود، چهره ي حامد و نشونم مي داد … صداش توي گوشم دوباره اكران شد: آخخخخخ نشا … با وحشت بهش نگاه كردم، بازوهامو توي چنگش گرفت و تكونم داد و گفت: نساء چته؟ منم، حامد برادرت … موهاش آشفته بود، عضلات سرشونه اش چقدر داره خودنمايي ميكنه، اون يه مربي بدن سازيه، هيكلش فوق العاده است، هميشه توي خلوت ترين گوشه ي ذهنم مي گفتم: خوش بحال اون كه زن حامد بشه!

ببين لامصب از خودش چي ساخته، قدبلند، كل هيكلش يه مثقال چربي نيست، بابا خيلي بد سليقه است كه مي گه: حامد از زندگي فقط دمبل رو شناخته! … آخه حيفش نمياد نگاه كن داداشم تنديسي از يه هيكل مردونست … داداش!؟ داداش!؟ … نساء خاك بر سرت هيس چرا گريه مي كني؟ تو خواستي خب … مي زدي تو دهنم … موهاي باز و پريشونم رو دورم ريخته بودم، زانوهامو تو بغلم گرفتم و سرمو رو زانوم گذاشتم

به درخواست كارگروه مصاديق مجرمانه لينك دانلود حذف شد، اين مطلب ويرايش هم نخواهد شد، ما طبق قوانينمون مطالبي كه عيب محتوايي داشته باشند كامل حذف خواهيم كرد

پيشنهاد ما:

دانلود رمان سرخي لب هاي يار نودهشتيا

دانلود رمان كاروان مجهول نودهشتيا

دانلود رمان حس ممنوعه نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۸:۰۳:۲۱ ] [ ♡ ]
[ ۱ ][ ۲ ][ ۳ ][ ۴ ][ ۵ ][ ۶ ][ ۷ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب