نودهشتيا
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 14
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 365
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

دانلود رمان از پارتي تا پايگاه نودهشتيا

 

رمان پليسي

خلاصه: در مورد دختريه كه بخاطر كارت فعال بسيج با پسر بسيجي روبرو ميشه كه بخاطر كل كلشون پسره به دروغ ميگه نامزد دختره هستش و داستان شروع ميشه…

پيشنهاد ما

رمان زندگي به شرط ارامش | فاطمه كارگر كاربر انجمن نودهشتيا

رمان مهسانه | زهرا اسماعيلي كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

پس اسمش هم عماد بود!

استاد عمادِ جاويد.

زل زده بود به پونه و با يه لبخند مرموز نگاهش ميكرد

از اون لبخندا كه ميگفت:

‘حالت و گرفتم دانشجوي عزيزم’

و پونه هم بدتر از من خودش رو با در و پنجره و خودكار توي دستش مشغول كرده بود!

طوري كه انگار توي جهان هيچ چيز به جذابيت اجزاي كلاس نبوده و نيست!

با نشستن استاد جاويد،پشت ميز مخصوصش پونه نفس عميقي كشيد:

_ گوشاش خيلي تيزه!

سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:

_ پس ساكت باشيم بهتره

و بعد از اين حرف ديگه پونه هم چيزي نگفت و درس امروز شروع شد.

آناتومي بدن انسان درسي بود كه از حالا با اين استاد به ظاهر مغرور شروع ميشد.

استاد درس ميداد و حالا ديگه كوچيك ترين توجهي نه به من داشت نه پونه!

انگار يه موجود ديگه بود…!

حداقل تو اين دانشگاه كه همه ي استادهاش يا سن بالا بودن يا اگه سنشونم مناسب بود تيپ و قيافه اي داشتن كه ازش چيزي نگم بهتره!

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان از پارتي تا پايگاه نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۳۳:۴۰ ] [ ♡ ]

دانلود رمان فانوس نودهشتيا

 

دانلود رمان غمگين

مقدمه: آن شب خيس پاييزي، زير پلك‌هاي تر شهر از بالاي آن فانوس ديدمت! و خدا ميداند كه تو حتي از باران خدا هم پاك‌تر بودي…

پيشنهاد ما

رمان لاك اناري | Otayehs و Hany Pary كاربر نودهشتيا

رمان توزاك | ترسا تهراني كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

با اينكه هشت ماهي ميشد كه از اون فانوس نفرين شده بيرون اومده بودم ولي عادت سر ساعت شش بيدار شدن،همچنان

توي وجودم مونده بود. مثل خيلي عادت‌هاي ديگه كه هنوز باهام بود.

يه بلوز آستين بلند سورمه‌اي و يه شلوار مشكي از توي لباس‌هام كه چندان زياد هم نبودند، بيرون كشيدم و داخل حمام

رفتم. بعد از يه دوش سرپايي، موهام رو خشك كردم و با اينكه هنوز يه كم نم داشت، بالاي سرم جمع كردم. از پله‌هاي

طبقه‌ي سوم ساختموني كه هنوز نميدونستم دقيقاً من چي كارشم، پايين اومدم.

عماد ساعت نه قرار داشت. مي‌دونستم كه آماده شدنش يك ساعتي و بيدار كردنش نيم ساعت طول مي‌كشه. بعد از بلند شدن صداي چاي ساز، خاموشش كردم و دوباره از پله‌ها بالا رفتم. اتاق عماد مثل هميشه شلوغ و ريخت و پاش بود. با اينكه هر صبح اتاقش رو تميز ميكردم ولي نمي‌دونستم، چي كار مي‌كنه كه اتاق، اينجوري بهم مي‌ريزه!

دمر روي تخت افتاده بود. گوشه‌ي تيشرت مشكيش بالا رفته بود و عضله‌هاي كمرش رو به نمايش گذاشته بود. موهاي سفيدي كه تك و

توك روي شقيقه‌اش دراومده بود، بين اون همه موي مشكي حسابي خودنمايي مي‌كرد. نگاهي به صورت برنزه‌اش كه توي خواب درست مثل پسربچه‌ها مي‌شد؛ انداختم و لبخندي ناخودآگاه روي لب‌هام نشست.

همونجوري كه پرده‌ي اتاقش رو مي‌كشيدم و سعي مي‌كردم كار بيهوده‌ي تميز كردن اتاقش رو واسه بار هزارم بدون نقص

انجام بدم، صداش مي‌زدم: «عماد؟ عماد! پاشو ديگه! ساعت نُه، با رضايي قرار داري ها! حواست هست؟ عماد پاشو ديگه!»

جمله‌ي آخرم رو باحرص و در حالي كه جاسيگاريش رو توي سطل آشغال خالي مي‌كردم، گفتم.

سرجاش نيم خيز شد. با زور روي تخت نشست و با چشم‌هايي كه هم پف كرده بود و هم قرمز شده بود، نگاهم كرد. به غر-غر كردن ادامه دادم و گفتم:

_ چرا هميشه‌ي خدا، صبح‌ها اتاقت اينجوريه؟!

_ سلامت كو؟

_ عليك سلام!

_ مگه مجبوري كار كني؟ مي‌گم طلا خانم از اين به بعد هر روز…

نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: «بلند شو!صبحانه‌ات يخ مي‌كنه.» از روي تخت بلند شد و به سمت حمام رفت. صداي

ريش تراشش توي اتاق مي‌پيچيد و باعث مي‌شد حرف‌هايي كه آروم به خودم مي‌گم رو نشنوم.

تقريباً اتاقش مرتب شده بود كه از حمام بيرون اومد. صورتش رو مثل هميشه هفت تيغه كرده بود و چشم‌هاش ديگه سرخ

نبود. داشت از در اتاق بيرون ميرفت كه گفت: «تو خودت خوردي؟»

_ تو بخور؛ من بعداً مي‌خورم.

صداي صندل‌هاي لا انگشتيش كه روي پاركت‌هاي كف مي‌خورد، تا توي اتاق مي‌اومد. چند دقيقه بعد كارم تموم شد و

پيشش توي آشپزخونه رفتم تا دوباره هوس نكنه بدون خوردن صبحانه از خونه بيرون بره.

چاييش رو مزه ميكرد. به خاطر بخاري كه از ليوان چاييش بلند مي‌شد، فهميدم كه تازه ريخته. گفتم: «قهوه هم هست

ها! به جاي ده‌تا ليوان چاي، يه ليوان قهوه بخور.»

_صبح فقط چاي مي‌چسبه.

_ساعت رو ديدي؟ اينجوري كه تو داري معطل مي‌كني، به قرارت نمي‌رسي ها!

_ نگران نباش؛ اون قرار بدون من شروع نمي‌شه.

_ عماد!

_ چيه؟

يكم به چشم‌هاش كه به خاطر نور لامپ آشپزخونه به عسلي مي‌زد، نگاه كردم و از حرفي كه مي‌خواستم بزنم، پشيمون

شدم:

_ هيچي… ولش كن!

_ حرفت رو نخور!

_ مي‌خواستم بگم من رو هم ببري؛ ديدم نيام بهتره.

_ اونجا جاي تو نيست.

_ چرا؟

_ چرا نداره! تو بياي، توي يه محيط مردونه كه چي بشه؟

_ ربطي به محيط مردونش نداره. چرا هيچ وقت نخواستي من رو ببري شركتت؟

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان فانوس نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۲۷:۳۴ ] [ ♡ ]

دانلود رمان روزهاي نيمه ابري نودهشتيا

 

دانلود رمان pdf

خلاصه: ديوار سرد مشكلات، آنچنان تنگ و تنگ‌تر مي‌شود كه بينشان نابود خواهم شد! روزهايي خاكستري و نيمه ابري كه طعم گس درد را روا داشت و هيچ از رنگين‌كمان خوشي سخن نگفت…

پيشنهاد ما

رمان نهال باژگون | mahdiye11 كاربر انجمن نودهشتيا

رمان همسفر ماه سرخ | آيلار مومني كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

خارج مي‌شود و او را با هزاران كاسهي چه كنم چه كنمي كه قرار است بر سرش شكسته شود تنها مي‌گذارد.

سرش را عقب كشيده و بر ديوار تكيه مي‌دهد. اشك است كه از كاسه‌ي چشمانش سرازير مي‌شود. دوران بدي دارد، از يك طرف اوي وحشي كه با هيچ زباني نمي‌تواند بي‌خبربودنش را به او حالي كند و از طرف ديگر مريضش كه اوضاعش روزبه‌روز بدتر مي‌شود.

بق كرده مي‌نالد.

-طاهر چه نوني بود كه توي سفره‌مون گذاشتي؟! آخه چطور دلت اومد و من رو ميون اين آدما و با اين همه مشكل تنها بذاري!؟

صداي تحليل رفته‌ي مريضش او را به خودش مي‌آورد. تماميت مغزش اولويت بودن او را گوشزد مي‌كند.

دستي بر ديوار و دست ديگر بر راني كه زير خشم عذاب اين روزهايش ناكار شده است ميزند و تمام تلاشش را به كار مي‌گيرد تا خودش را بالا بكشد. چادرش را همانطور بلاتكليف وسط حال كوچكشان رها ميكند و با قدم‌هاي كه از نااميدي زار مي‌زند به سمت آشپزخانه قدم برمي‌دارد…

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان فانوس نودهشتيا

دانلود رمان كلاهي براي باران نودهشتيا

دانلود رمان روزهاي نيمه ابري نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۱۸:۳۱ ] [ ♡ ]

دانلود رمان دل فريب نودهشتيا

 

دانلود رمان عاشقانه pdf

خلاصه: ليلي دختري كه بعد از به زندان افتادن پدرش مجبور ميشه به دوست پدرش پناه ببره و…

پيشنهاد ما

رمان تقدير خونين | سادات ۸۲ كاربر انجمن نودهشتيا

رمان فصل پليكان‌ها | زهرا. ا. د. كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

از شدت ترس دندان‌هايش به‌ هم مي‌خوردند.

احساس مي‌كرد فاصله‌اي تا مرگ ندارد.

تمام وجودش يخ زده بود و نفسش يكي در ميان بالا مي‌آمد.

با وجود آن‌كه اطمينان داشت در هاي خانه قفل هستند اما باز هم وحشت داخل آمدنشان را داشت.

بدون آن‌كه آوايي از بين لب‌هاي سردش خارج شود، خدا را زير لب صدا مي‌كرد.

نيمه‌شب بود و تمام محل در خواب.

اگر خدا به حالش رحم نمي‌كرد، زنده به گورش هم كه مي‌كردند كسي نمي‌فهميد.

از گوشه پنجره نامحسوس نگاهي به حياط انداخت.

خبري از آن دو مرد سياه‌پوش كه بي‌رحمانه شيشه‌هاي خانه‌اش را شكسته‌بودند، نبود.

نفس حبس شده‌اش را آرام رها كرد.

نگاهي به سقف تاريك اتاقش انداخت و با گريه ناليد:

– خدايا شكرت.

نمي‌توانست ديگر در اين خانه بماند…

حداقل تا قبل از آن‌كه پدر بي‌گناهش از زندان آزاد شود.

مستاصل و ترسيده نگاهي به اتاقش انداخت.

آنقدر دست و پاهايش را گم كرده بود كه نمي‌‌خواست حتي ثانيه‌اي اينجا بماند.

بدون آن‌كه به تاپ و شلوارش توجه‌اي كند، چادر رنگي‌اش را روي سرش گذاشت و از اتاق خارج شد.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان هجده سالگي نودهشتيا

دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا

دانلود رمان جديد

دانلود رمان دل فريب نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۰۹:۳۰ ] [ ♡ ]

دانلود رمان رئيس همه مجنون تو نودهشتيا

 

رمان pdf

خلاصه: مردي كه براي همه سروري مي‌كنه، گير يه دختر كوچولو افتاده و براي اون عاشقي مي‌كنه. اما اين عشق به همين راحتي پيش ميره؟ بايد خوند…

پيشنهاد ما

رمان چكاوك آرزو | iparmidw كاربر انجمن نودهشتيا

رمان يافتمت اما…/masooكاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

با وجود كمر درد شديدي كه سر و‌كلش پيدا شده بود بدو بدو دنبال راهي واسه نديدن اين يارو كه رئيس صداش ميزدن از اين راهرو به اون راهرو و‌ از اين طبقه به طبقه ديگه در حال فرار بودم و‌ از همه جالب تر اين بود كه اون بيخيالم نميشد و هركي نميدونست فكر ميكرد كتش از طلاست كه اينجوري دنبالم ميومد!

واسه چندمين بار داد زد:

_بهت ميگم وايسا!

تو‌طبقات بالا بوديم و‌خبري از خدمه و كارمندهاي ديگه هم نبود كه اين بار صداش و از فاصله نزديك تري شنيدم:

_وايسا!

نفس كم آورده بودم و‌سرعتم كم شده بود ، انگار ديگه جون دويدن بااين حال و نداشتم كه رفته رفته از حركت ايستادم،

حالا تو ‌يه قدميم حسش ميكردم كه چرخيدم سمتش و بااينكه صدام در نميومد بريده بريده گفتم:

_ مانتوم… مانتوم پاره شده… گفتم اين كت و… كت و‌براتون ميارم فقط… فقط دنبالم نيايد!

اون هم به نفس نفس افتاده بود اما كوتاه نميومد:

_ديدم مانتوت هيچي نشده بود، كت و‌پس بده!

عقب عقب رفتم:

_نميتونم نميشه!

تكرار كرد:

_كت و‌بده!

اگه كت و‌بهش ميدادم آبرو حيثيت برام نميموند كه بازهم مقاومت كردم و دو دستي كت و چسبيدم و‌سري به نشونه رد حرفش تكون دادم:

_گفتم كه نميشه

گام بلندي به سمتم برداشت:

_منم نميتونم اين كت و بسپارم به تو!

و تو‌ يه حركت سريع خودش و بهم رسوند و دستش و جلو آورد واسه پس گرفتن كتش اما من نبايد ميزاشتم اين اتفاق بيفته كه دو‌ دستي كت و چسبيدم، صورت گندميش از شدت زور زدن روبه سرخي ميرفت و از چشمهاي مشكيش خون ميچكيد:

_انقدر سرتق نباش ولش كن.

نفس هاي بلندمون ميخورد تو‌ صورت همديگه كه بالاخره اون موفق شد و كت و‌از تنم بيرون كشيد، اما نه سالم!

اين دومين باري بود كه گوشمون از صداي جر خوردن لباس پر ميشد و هر دوبار هم كار خود جناب رئيس بود كه لباس و با استين پاره تو دستش گرفت:

_كتم… كت نازنينم و‌ پاره كردي!

چشمهام چارتا شد! خود وحشيش كت و پاره كرده بود و‌داشت همه چي و مينداخت گردن من!

تا اومدم چيزي بگم با شنيدن صداي قدم هايي پشت سرم، دستام و پشت مانتوم گذاشتم تا نماي آبرو بر پشت سرم و‌ كسي نبينه و نميدونستم اين كارم جواب ميده يا نه اما بغضم گرفته بود، اون كت لعنتيش ميتونست آبروي من و‌بخره تا من اينطوري به فلاكت نيفتم.

 

صداي قدم هاي پشت سرم نزديك و نزديك تر ميشد و‌صداي حرصي اين آقاي مثلا رئيس گوشم و پر كرده بود كه طاقت نياوردم و‌ پشت به دري كه پشت سرم بود ايستادم و جواب دادم:

_من كه كاري نكردم خودتون پارش كرديد!

اين بار قبل از اينكه جواب من و‌بده رو كرد به همون سمتي كه من هنوز جرئت نگاه كردن بهش نداشتم و عصبي لب زد:

_اين خانم و‌از هتل بيرون كنيد و ديگه به هيچ وجه نميخوام اينجا ببينمش!

آب دهنم و‌با سر و صدا قورت دادم و‌آروم سر چرخوندم و‌با ديدن دوتا از آقايون حراست تازه فهميدم صداي قدم ها متعلق به كي بوده كه رسيدن بهم و يكيشون هموني كه گولاخ تر بود گفت:

_بفرماييد خانم.

و اونيكي كه با اخم زل زده بود بهم نگاه ازم گرفت و روبه رئيس گفت:

_شما چيزي احتياج نداريد؟

همچين درگير اون كت بود كه فقط سري تكون داد:

_فقط اين خانم و‌ بفرست پي كارش!

چشمي گفت و‌ رو‌ كرد به من:

_راه بيفت خانم!

صداش انقدر كلفت و‌جدي بود كه اضطرابم چندين برابر قبل شد. نگاهم و‌بين هردوشون چرخوندم و‌ در آخر زل زدم به نفر سوم كه رئيس بود و‌ با بدبختي و البته كلي اميد لبخندي بهش زدم. هرجوري كه بود نبايد بااين دوتا آقاي محترم راه ميفتادم:

_من ميخوام با ايشون حرف بزنم شما بفرماييد!

عصبي جواب داد:

_چي ميخواي از جون من؟

چرا دست از سرم برنميداري؟

چرا آويزونم شدي؟

كارد ميزدي خونش درنميومد و البته به من ربطي نداشت فقط اينكه فكر ميكرد عاشق چشم و‌ابروش شدم كه وايسادم اينجا باعث قاطي كردنم شده بود كه جوابش و دادم:

_من آويزونت شدم؟

نكنه يادت رفته تا اينجا دويدي دنبالم؟

پوزخند زد:

_فكر ميكنم اين تويي كه يادت رفته با كت من داشتي فلنگ و‌ميبستي!

ديگه نميدونستم بايد چي بگم كه نفس عميقي كشيدم و همون گولاخه تكرار كرد:

_بفرماييد خانم.

تنم يخ كرد، انگار بايد ميرفتم اون هم با همين وضعم كه سري به نشونه تاييد تكون دادم و‌اما همينكه خواستم قدم از قدم بردارم دري كه پشت سرم بود باز شد و صداي زنونه نا آشنايي گوشم و پر كرد:

_يه لحظه لطفا!

گردنم و‌به عقب چرخوندم و‌با ديدن زن جووني كه پشت سرم بود منتظر نگاهش كردم كه در عين تعجبم ادامه داد:

_عزيزم وسايلاي اتاق من و‌كه آوردي يه چيزي و جا گذاشتي، ميتوني بياي داخل و برش داري!

هاج و واج نگاهش كردم:

_بله؟

نگاهش و‌بين همه آدمهاي پشت سرم چرخوند و بعد از زدن چشمك نامحسوسي بمن كه البته اصلا بلد نبود مچم و‌گرفت و‌كشوندم تو‌اتاق:

_همينجاست بايد خودت ببينيش!

و با لبخند مصنوعيش رو‌از مني كه هنگ كرده بودم گرفت و‌ تو‌كسري از ثانيه دستي واسه اون سه نفر تكون داد:

_ببخشيد…

و در و بست!

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا

رمان دختران‌ نودهشتيا‌ | setayesh.rh كاربر انجمن نودهشتيا

دانلود رمان رئيس همه مجنون تو نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۴ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۷:۰۲:۰۱ ] [ ♡ ]

دانلود رمان غريبه مانوس نودهشتيا

رمان عاشقانه

خلاصه: غريبه آشنا، امروز ديدمت.. باورت مي شود بعد از ماه ها چشم انتظاري و دلتنگي در ميان ازدحام مردم و در شلوغ ترين نقطه شهر ديدمت؟ راستي، تو مرا نديدي؟!

مگر مي شود آخر؟ آن تنه محكمي كه تو به من زدي و رفتي… يعني واقعا متوجه نشدي چگونه تن و دل كسي را به رعشه انداختي؟

پيشنهاد ما

سونات مَهتآب | هستي غفوري كاربر انجمن نودهشتيا

رمان خون سرد | Aftbgrdoon كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

_مثل ادم بگو كه ببينم چته و كجا ميري!

_با داداش آروين ميرم شهر…

ابروهايم با تعجب بالا رفت.

_داداش آروين منظورت همين پسر بزرگه اقا محمده ديگه؟

_اره.

بالاخره از رقص مسخره و حركاتش دست برداشت و سمت كمد لباس‌هايش رفت. با بي رغبتي همه را بالا و پايين كرد و با عصبانيت لب زد:

_گندش بزنن زندگي مارو! يه لباس ندارم مثل آدميزاد نشونم بده…

از جايش بلند شد و با ناراحتي از اتاق بيرون رفت. آه كشيدم و در جايم دراز كشيدم. دانا حق داشت، حالا نه فقط سر لباس، هرچيزي كه لازم داشتيم هميشه يا اصلا نبوده يا كم و كثر و ناچيز بوده.

***

صبح با تكان هاي دست كوچيك ولي محكم دانا چشم باز كردم. اولين چيزي كه جلوي چشمانم جان گرفت صورت گرفته اش بود. اخم كردم.

_چي شده نكنه پسره قالتون گذاشته نمي برتتون شهر!

سر بالا انداخت.

_نه من روم نميشه با اين سر و وضعم دنبال اون بچه خوشگل راه بيفتم و هلك هلك برم تو شهر بگردم باهاش… تو عمرمون يبار خواستيم خوش باشيم كه اونم نشد. ازت يه چيزي بخوام كمكم مي كني؟

در جايم نشستم و همراه آه غمگيني كه كشيدم لب زدم:

_حتما.

_ميشه بري بهش بگي من نمي تونم بيام و مريضم؟؟ آخه خودم روم نميشه و دليلي هم ندارم. خجالت مي كشم بگم هيچ لباسي نداشتم كه به درد اين سفر بخوره.

سر تكان دادم و با حالي گرفته رفتم دست و رويم را شستم و لباس به تن كردم.

هواي سرد صبح اذر ماه لرزي به جانم انداخته بود ولي مسافت مانده تا خانه محمد آقا را خيلي به آهستگي طي كردم. انقد دلم به حال خودمان مي سوخت و ناراحت بودم كه ناخودآگاه قدم هايم بي جان شده بودند.

در زدم و فورا صداي محمد آقا به گوشم رسيد.

_اومدم. كيه؟

زباني بر لبان سرد و خشكم كشيدم.

_منم محمد اقا، ديلان…

_الان در و باز ميكنم دخترم.

در باز شد و چهره مهربانش پيدا شد.

لبخند زدم.

_سلام.

_سلام عزيزم. خيره صبح زود؟!

_با آقا آروين كار داشتم.

سري تكان داد و به طرف خانه رفت.

_صداش ميكنم باباجان…

تشكر كردم و با دستانم خودم را بغل گرفتم. آغوش نرم و گرمم باعث شد بخندم. زير لب با خودم زمزمه كردم:

_ميون اينهمه گرفتاري تنها چيزي كه پيشرفت ميكنه وزن منه! خوبه زياد غذاي انچاني نمي خورم وگرنه الان اندازه غولي بودم.

ريز به خودم خنديدم كه صداي مردانه و جذاب آروين از جا پراندم.

_نه خوبي كه، دختر نرمش خوبه.

اخم كردم.

_سلام.

_سلام دخترجون… چيزي شده؟

_بخاطر دانا اومدم.

_دانا خودش كجاست؟!

نگاهم را از چشمان دقيقش گرفتم.

_مريض بود.

_خب؟

_خب گفت كه بيام معذرت خواهي كنم بگم نميتونه بيادش…

_خوبه. چن دقيقه صبر كن حاضر شم منم ميام باهات.

_كجا؟!

_خونه شما…

_نه خب مريضه.

_مي دونم، كاري به دانا ندارم. با پدرت كار دارم.

سر پايين انداختم و چيزي نگفتم. با صداي پارس سگ از پشت سرم ناخودآگاه جيغ كشيدم و با دو داخل شدم كه بغل آروين افتادم. مردانه خنديد و عقب رفت. در حياط را بست.

من من كنان لب زدم.

_ب… بخشيد… من خيلي اخه ترسيدم.

سر تكان داد.

_بيا تو تا حاضر بشم سرده.

مطمئن بودم رنگم پريده است.

_نه ممنونم خوبه.

_لبات كبود شده چيو خوبه! بيا تو راهرو حداقل…

سر تكان دادم و دنبالش راه افتادم. خدا لعنتت نكند دانا هر بلايي كه سرم مياد بخاطر تو مياد!

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان پليس‌هاي شيطون پسرهاي معروف نودهشتيا

دانلود رمان بغض من عشق او نودهشتيا

دانلود رمان جديد

دانلود رمان غريبه مانوس نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۴۰:۰۴ ] [ ♡ ]

دانلود رمان قلب هاي زنگ زده نودهشتيا

 

دانلود رمان غمگين

ﻣﻘﺪﻣﻪ: اﻧﺴﺎن‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎرا رﻧﺞ مي‌ﺪﻫﻨﺪ؛ اﻏﻠﺐ رﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪه‌ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ از ﻣﺸﮑﻼت ﺧﻮدﺷﺎن ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﻋﺒﻮر ﮐﻨﻨﺪ… *ﻧﻘﻞ ﻗﻮل از: اروﯾﻦ ﯾﺎﻟﻮم*

پيشنهاد ما

سونات مَهتآب | هستي غفوري كاربر انجمن نودهشتيا

رمان هولوكاست| Tanya كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن رمان

«ﻣﺮد داﺳﺘﺎن»

– ﭼﺮا دﺳﺖ از ﺳﺮم ﺑﺮ ﻧمي‌ﺪارﯾﻦ؟! ﺑﺎ ﻗﻔﻠﯽ زدن روي اﻋﺼﺎب ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﮔﯿﺮﺗﻮن ﻧﻤﯿﺎد. ﻣﻦ ﺑﺎ دخترِ ﺷﺮﯾﮏِ ﺗﻮ ازدواج نمي‌كنم… ﺣﺎﻟﻢ از ﻫمه‌ﺸﻮن ﺑﻬﻢ مي‌ﺨﻮره… ﺣﺘﯽ از اون ﻣﺎرﻣﻮﻟﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ دﯾﻮار آﺑﻐﻮره ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﺎرف ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻪ اون ﻧﺎراﺿﯿﻪ و ﻗﻠﺒﺶ

ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ و من رﻮ دوﺳﺖ داره، ﮔﻨﺪ زده ﺑﻪ اﺳﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﻣﺎدره… زن ﺑﺎﺑﺎم رﻮ ﻣﯿﮕﻢ. زن دوم ﺑﺎﺑﺎم.

ﺑﺎ ﺿﺮﺑﻪ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﻢ ﺧﻮرد، ﺑﻪ ﺧﻮدم اوﻣﺪم. ﺑﺎز هم ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻋﺎرف ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﻌﯽ داﺷﺖ ﺑﺎ زور ﺧفه‌اﻢ ﮐﻨﻪ و ﺑﺮﺗﺮﯾش رﻮ ﻧﺸﻮن ﺑﺪه. اﯾﻦ اواﺧﺮ هم ﺳﺮ اﯾﻦ ازدواج ﮐﻮﻓﺘﯽ ﮐﻪ مي‌ﺪوﻧﻢ ﻫﻤﺶ ﺑﻬﺎنهﺴﺖ و ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﻧﻘﺸﻪ‌اي دارن، ﺗﻌﺪادش ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﻓﺎﺻله‌اﺶ ﮐﻤﺘﺮ مي‌ﺸﺪ.

واﺳﻪ ﺿﺮﺑﻪاي كه زده ﺑﻮد، ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﻨﮓ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻮار ﻋﺎرف،حواسم سر جاش اومد. ﻋﺎرف ﻫﻤﻮن ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ وﻟﯽ از وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم چه آدﻣﯿﻪ، دﯾﺪم واﻗﻌﺎ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﻟﻘﺐ ﭘﺪررو ﻧﺪاره واﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﻋﺎرف! چهل و نه ﺳﺎﻟﺸﻪ و ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﭘﯿﺶ، دوﺑﺎره زن ﮔﺮﻓﺖ و اﺳﻢ زﻧﺶ ﻧﮕﺎره.

يه ﻧﮕﺎهِ ﺳﺮدِ ﭘﺮ از ﻧﻔﺮت، ﺑﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻗﺮﻣﺰش اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫم رﻮ دﯾﺪ، دوﺑﺎره دﺳﺘش رﻮ ﺑﺎ ﺷﺪت ﺑﺮد ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﺮود ﺑﯿﺎره روي ﺻﻮرﺗﻢ. ﭘﻮزﺧﻨﺪ زدم و ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺻﻮرﺗم رﻮ ﺑﺮدم ﺟﻠﻮ و ﺑﺎ يه ﻟﺤﻦ ﭘﺮ از ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﻔﺘﻢ:

 -ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﺑﺰن! ﺑﺰن و دوﺑﺎره ﻏﺮور ﭘﺴﺮت رﻮ ﺟﻠﻮي زن ﺑﺎﺑﺎش ﺧﻮرد ﮐﻦ. ﺑﺰن دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﻣﻌﻄﻞ مي‌كني. ﻣثل ﻫﻤﻮن ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﺮخ رو ﮐﺸﺘﻦ و ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎر ﮐﯽ ﺑﻮده وﻟﯽ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻣﺮاﻋﺎت ﺣﺎﻟﻤﻢ ﻧﮑﺮدي. دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ و ﺳﯿﻠﯽ زﯾﺮ دﺳﺖ و ﭘﺎت ﻟﻬﻢ ﮐﺮدي. ﻓﮑﺮ ﮐﺮدي ﻣﻦ ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﺘك‌ها ﭼﯿﺰﯾﻢ ﻣﯿﺸﻪ؟ ﻧﻪ! ﻣﻦ ﺗﺎ اﻧﺘﻘﺎم ﻣﺎﻣﺎﻧم رﻮ از ﺗﻮ و زﻧﺖ ﻧﮕﯿﺮم، ﻧﻤﯿﻤﯿﺮم.

ﺑﻪ وﺿﻮح دﯾﺪم ﮐﻪ رﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ و ﭘﻠﮏ ﭼﺸﻤﺶ ﻟﺮزﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﻪ روي ﺧﻮدش ﻧﯿﺎورد… ﺣﺲ ﮐﺮدم هاله‌اي از ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺸﻪ وﻟﯽ واﺳﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد.

ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﺻﺪاش دوﺑﺎره ﺑﺎ ﻫﻤﻮن ﺣﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯿﻪ ﻃﺮز ﻧﮕﺎﻫﻤﻪ و ﻧﺸﺴﺘﻪ روي ﺻﻮرﺗﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺣﻮاﺳﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻪ.

ﻋﺎرف: ﺑﺎﺷﻪ اﮔﻪ ميﺨﻮاي ازدواج ﻧﮑﻨﯽ، ﻧﮑﻦ وﻟﯽ…

ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻧﮕﺎر ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم و آﺗﯿﺶ ﺧشم رﻮ ﻗﺒﻞ اين‌كه ﺧﺎﻣﻮش ﺷﻪ، ﺗﻮي ﭼﺸم‌هاش دﯾﺪم. دﯾﺪم و دوﺑﺎره ﻟﺒﻢ ﺑﻪ ﭘﻮزﺧﻨﺪي ﺑﺎز ﺷﺪ و ﮔﻔﺘﻢ:

– وﻟﯽ ﭼﯽ؟

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان سيرك سلاخي نودهشتيا

دانلود رمان آغوش كاكتوس نودهشتيا

دانلود رمان قلب هاي زنگ زده نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۳۵:۴۲ ] [ ♡ ]

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا

 

داستان كوتاه

خلاصه: از يادم نخواهي رفت. نگاهت را كه به او مي دوزي، لبانت كه به خنده باز مي شود، هر قدم كه بر مي داري، با تو هستم! از كنارت نخواهم رفت، تا جايي كه گام هايت را سست كنم. آرام نمي گيرم مگر با ديدن بي جاني تنت، تا جايي كه نفس هاي تو هم مانند من سرد شود! ويرانت خواهم كرد. اشك كه در چشمانت خون شود، آرامش خواهم يافت. اعتراف كن كه لرزيده اي، چون نمي تواني تنم را در گور بلرزاني!

پيشنهاد ما

رمان سخاوت ماندگار | Fatemehكاربر انجمن نودهشتيا

نظريه ي مارشمالو | مهتاب كاربر انجمن نودهشتيا

برشي از متن داستان

چيزي روي سينه اش سنگيني ميكرد. انگار ذره‌هاي هوا زهرآلود شده بودند. ميان زمين و هوا معلق مي زد و حتي قدرت دست و پا زدن نداشت. تمام تنش مور مور مي شد، مانند كسي كه در حال خفه شدن باشد، هوا را به شدت به مشام كشيد و پلك هاي سنگينش را با زحمت فراوان گشود.

ملافهٔ تخت را در مشت فشرد. خس خس كنان به سقف چشم دوخت. تار مي ديد. اتاق در تاريكي و گرگ ميش غرق بود. سنگيني نگاهي را حس ميكرد، نگاهي كه گويي متعلق به كسي بود كه از جنس باد است. با وحشت دهان باز كرد تا فرياد بكشد، صدايش خفه شده بود، تنها ناله ضعيفي سر داد.

وجود سنگين و نفرت انگيز نزديكش شد، نفس هاي سرد از گوشش گذشت. به شدت لرزيد، سرما از گوشش وارد مي شد. عرق سرد از شقيقه هايش سر خورد و صداي محوي كنار لاله گوشش لب زد:

– ادوارد!

سفيدي وحشتناكي از مقابل چشمانش گذشت و با همان صداي رعب آور غريد:

– ادوارد!

پژواكش در اتاق پيچيد. تن فلج شده اش بي فايده تقلا مي كرد تا برخيزد. مردمك چشمانش گشاد شدند، توده اي مه ديدش را تار كرد، دست رنگ پريده اي سمتش دراز شد، وحشيانه خودش را به تخت كوبيد و با نعره وحشتناكي به سرعت روي تخت نشست. لباسش كاملا خيس بود. در به شدت گشوده شده و سوزان وحشت زده داخل آمد و با ترس فرياد كشيد:

– چه اتفاقي افتاده؟

سينه اش تند- تند تكان خورد، از صورت گچ مانندش دانه هاي درشت عرق ليز خوردند. بي حال به پشت روي تخت افتاد و ناله كرد:

– پنجره رو باز كن!

سوزان با يك دست فانوس را بالا برد و با دست ديگر گوشه دامن چين دارش را گرفت. به طرف پنجره رفت.

– باز همون كابوس هميشگي؟

ادوارد كلافه پلك روي هم فشرد، چرا؟ چرا هيچ كس در اين عمارت لعنتي نمي فهميد اين يك كابوس نيست؟ توهم نيست؟ به چه چيز قسم مي خورد تا باور كنند؟ به سختي آب دهانش را فرو داد و با صداي ضعيفي گفت:

– آره.

حوصله بحث و مشاجره نداشت. از تلاش كردن براي اثبات حقيقي بودن اين ماجراي لعنتي خسته بود. نمي خواست دوباره كارولين با همان صورت سرد و بي روح، بي تفاوت زمزمه كند:

– اين كابوس يكي از عواقب اون ازدواج نفرين شده است.

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان قلب هاي زنگ زده نودهشتيا

دانلود داستان عقايد پوسيده نودهشتيا

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۳۱:۵۵ ] [ ♡ ]

https://s4.uupload.ir/files/۲۰۲۱۰۸۱۹_۲۲۱۳۳۲-768x768_wxxl.jpg

دانلود رمان باجه موذي گري نودهشتيا

 

 

 

باجه موذي گري(جلد اول)

نسترن اكبريان

نام رمان: باجه موذي گري

نويسنده: نسترن اكبريان

ژانر: عاشقانه، پليسي، طنز

سال نگارش: ۱۳۹۷ – سال انتشار: ۱۴۰۰

تايپيست: فاطمه سادات كاظمي

خلاصه:

درست در آن هنگامي كه ماجرا خوب پيش ميرفت، پليس براي اداره بهتر وارد صحنه شد؛ غافل از آنكه صحنه را اشتباهي رفته بود!

بي آنكه بداند سنگ در مرداب قلبي يخ زده انداخت و در اوج، بدل به افسانه ها همچون زيبايي خُفت!

در سكوت پيله هاي قلبي را شكافت و در زمان وصال، صحنه اي كه دست‌ساز آن دو بود بر سرشان آوار شد!

 

پيشنهاد نودهشتيا

دانلود رمان جديد

 

در رو كه باز كرديم با چندتا پليس روبرو شديم زير لب به سورنا گفتم:

– مگه نگفتي حلش كردن؟!

اونم مثل من با زمزمه گفت:

– والا نميدونم، قرار بود بكنن!

صداي سربازها پچ پچ ما را قطع كرد. دستي به لباس سبز رنگش كشيد و كلاهش صاف كرد.

– بايد با ما تشريف بياريد.

متعجب گفتم:

– براي چي؟!

دستشو اشاره به سمت من كشيد و گفت:

– فقط شما؛ همراهم بيايد متوجه مي‌شيد.

سري تكون دادم و دنبالش راه گرفتم. داشتم راهرو رو رد مي‌كرد كه يه شخصي مقابلمون اومد. از پشت سرباز سرك كشيدم و با ديدن اون دختر، اخم هام توي هم رفت. دختره نيم نگاهي به من انداخت و گفت:

– يه لحظه اجازه بديد، مي‌خوام باهاش صحبت كنم.

سرباز ها قدمي عقب اومدن و به من نگاهي انداختن. درحالي كه سرباز به ساعتش نگاه مي كرد گفت:

– فقط پنج دقيقه!

دختره سري تكون داد و سرباز ها ازمون دور شدن. به باند روي پيشونيش اشاره كردم و گفتم:

– جن و پري كه نيستي احيانا؟ همين يه ربع پيش داشتي جون مي دادي؛ چطور اينقدر سريع سرپا شدي؟!

دستش رو به باند روي پيشونيش كشيد و يه قدم نزديكم‌ شد، متعجب فاصله كمش، اومدم عقب بكشم كه سرش رو كنار گوشم آورد:

– با من ازدواج مي‌كني؟!

به معني واقعي كلمه هنگ كردم. خودمو عقب كشيدم و به سرش اشاره كردم.

– متوجه نشدم؟ شوخيه يا عقلتو از دست دادي؟

بدون اينكه تعقيري توي حالت چهرش ايجاد بشه، يه دسته از موهاي طلاييش رو بين انگشست هاش بازي گرفت و لب زد:

– در حدي كه جز يه خاطره وحشتناك چيزي يادم نمياد! حالا با من ازدواج مي‌كني؟! هرچند بذاري بيام يه مدت توي خونت هم كافيه برام.

بي اختيار خنده بلندي سر دادم و درحالي كه دستم رو به دلم گرفته بودم بين خنده هام بريده بريده گفتم:

– شوخي خوبي بود. حالا چرا مي‌خواستي با من صحبت كني؟!

با نزديك شدن مجددش به سمتم، به راهروي خلوت بيمارستان چشم دوختم. خواستم بگم فاصلش رو باهام حفظ كنه كه خيلي ناگهاني به ديوار چسبوندم. تا اومدم به خودم بجنبم و موقعيت رو درك كنم يه دستش رو به ديوار قرار داد و با صداي محكمي گفت:

– مگه من شوخي دارم با تو جوجه خلافكار؟! يا همين الان درخواستم رو قبول مي‌كني يا…

دهنم بيشتر از اين باز نمي‌شد، قبل از اينكه جملش رو كامل كنه با يه حركت كنارش زدم و با انگشت به زخم پيشونيش كوبيدم.

– نه انگار واقعا عقلتو از دست دادي!

اومدم راهم رو بكشم برم كه يه لحظه جمله ي شخص پاي تلفن يادم افتاد « ممكنه با يه درخواست عجيب رو به رو بشي، بدون چون و چرا قبولش كن!» يعني منظور، همين بوده؟! مردد به سمتش برگشتم كه در فاصله نزديك ديدمش. قبل از اينكه چيزي بگم گوشه پيرهنم را كشيد و گفت:

– كجا؟ حرفم تموم نشده هنوز! اگه درخواستم رو قبول نكني هرچي اطلاعات راجع به تو و داداش الكيت دارم مي‌ذارم كف دست پليس!

چشم هام رو ريز كردم و به چشم هاي رنگ روشنش زل زدم. يعني درخواست عجيب اينه؟! صد در صد همينه مگه درخواست از اين عجيب تر هم بود؟ گوشه لباسم رو از دستش آزاد كردم و يه نگاه به سر تا پاش انداختم.

– بد مالي هم نيستي. قبوله! همين امروز عقد كنيم اصلا.

بي توجه به نگاه متعجبش قه قه اي سر دادم كه مشتي به شونم خورد.

– هي آقا پسر! من شوخي ندارم باهات دارم جدي صحبت مي كنم. چيه؟ فكر كردي خودت فقط تو كارِ قاچاقي؟ يه گنده تر از تو و بالا دستي هات دنبال منه پس به قيمت حفظ هويت خودتم كه شده بايد از من محافظت كني.

با تكيه به دستوري كه گرفته بودم، اخمم رو به سختي تبديل به لبخند كردم و لب زدم:

– منم جديم دختر خانم! مي خواي همينجا اعلام كنم ازدواجمونو؟

دانلود رمان جديد

دانلود رمان باجه موذي گري نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۲۷:۵۳ ] [ ♡ ]

دانلود رمان تمناي نوش دارو نودهشتيا

 

نام رمان: تمناي نوش دارو

نويسنده: نيكتوفيليا (مهديه سادات ابطحي) كاربر انجمن نودهشتيا

ژانر: اجتماعي_عاشقانه

صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب

طراح جلد: Aramis.R_G

ويراستار: نگين يزداني-آريانا خوشكام

تعداد صفحه:۶۳۱

WWW.98IA3.IR

خلاصه رمان تمناي نوش دارو:

روايت خانواده‌اي از تبار صميميت و گرما كه عشق و هوس، گوشه چشمي به كانون گرمشان مي‌اندازد. خانواده‌اي متشكل از چهار عضو كه عشق آن‌ها را از هم فرومي‌پاشد. بنياد خانواده را نابود مي‌كند. دختر و پسري كه بي‌خبر پي معشوق مي‌افتند و در اين راه، بسيار ضربه مي‌بينند و حتي، تا مرز نابودي هم خواهند رفت. پدر محكم و استواري كه بي‌خيال تمام سال‌هاي زندگي مشتركش مي‌شود و دل به دل‌فريب جوانش مي‌دهد. حال عاقبت چراغ خانه، مادر خانه چيست؟ آيا به مقابله با بختك زندگي‌اش مي‌رود يا تسليم مي‌شود و سكوت مي‌كند؟ روزگار با اين چهار تن چه مي‌كند؟ در كنار هم از زير سايه‌ي نحس بختك بيرون خواهند آمد؛ يا پشت به هم مي‌كنند و راه خود را پيش مي گيرند؟

پيشنهاد نودهشتيا

رمان پالتِ بدون رنگ|melcmyكاربر انجمن نودهشتيا 

رمان نجواي عذاب_Mahta_(يگانه رضائي) كاربر انجمن نودهشتيا 

مقدمه:

و اي‌كاش، مردم مي‌فهميدند در اين دنياي پرهياهو، مانند عقربه‌هاي ساعت باشند. از كنار هم رد شوند؛ ولي… به يكديگر تنه نزنند.

(مي‌سوزم. من از درد اين بي‌پناهي و بي تكيه‌گاهي مي‌سوزم. در وجودم، آتش شعله مي‌كشد و قلبم را، مغزم را، تمام من را مي‌سوزاند. از درون نابودم. تو خود قول ساكت كردن اين پاره آتش را داده بودي. ندادي؟ نشان به آن نشان كه شانه‌هايم را گرفتي و داد زدي «اين‌قدر نااميد نباش. دارم بهت مي‌گم من كنارتم» پس چه شد اي همه‌ي من؟ شانه‌هايم را رها كردي كه چه؟ آهاي. يك نفر آرامم كند. هيچ‌خوبه نمي‌خواهد دلش را به رحم آورد و كمكي برساند؟ نبض من از نبض يك‌ مرده آرام‌تر است. پناهم نمي‌دهيد؟ مي‌گذاريد چشم‌هايم بسته شوند؟ براي چه؟ يك نفر دل بسوزاند و پناهم شود. نوش دارو… نوش دارويم را بياوريد. از مرگ نجاتم دهيد. دستم را بگيريد و يا علي گويان بلندم كنيد. تمنا دارم… يك نفر نگاهم كند… تمناي نوش دارو دارم… اصلاً كسي هست؟)

بخش اول

يك روح خسته!

روان‌پزشك:

لبه‌ي فنجان قهوه‌ي گرم و كمي شيرينم را به لبانم چسباندم و در حالي كه دست در جيب رو به روي پنجره ايستاده بودم، جرعه از آن را نوش كردم. فنجان را پايين آوردم و چشم ريز كرده، به درب ورودي خيره شدم. مردي بالاي سي سال سعي داشت خانمي را با زور و پرخاش، به داخل هدايت كند. مچ هاي بي‌زورش را گرفته بود و كشان- كشان به داخل محوطه مي‌كشيد.

خانم با جيغ هاي گوش خراشش تمام فضا را از آن سكوت آزاردهنده مي‌ربود. التماس مي‌كرد و با گريه و هق- هق، روي به مرد قول مي‌داد ديگر هرگز به كسي آسيب نرساند. دو تن از پرستارانِ هميشه در دسترس جلو رفتند و با احتياط خانم را نگه داشتند. اين حتما از همان موارد ترسناكي بود كه هيچگاه دل ملاحظه اش را نداشتم. روي گرفتم كه صداي مرد بالاخره بلند شد:

– مراقب ناخن هاش باشين؛ چنگ

مي‌اندازه. خانم چه خبره؟ مگه حيوون گرفتي؟

پيشنهاد نودهشتيا:

دانلود رمان باجه موذي گري نودهشتيا

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا

دانلود رمان تمناي نوش دارو نودهشتيا


ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۳ دى ۱۴۰۰ ] [ ۰۲:۲۳:۳۲ ] [ ♡ ]
[ ۱ ][ ۲ ][ ۳ ][ ۴ ][ ۵ ][ ۶ ][ ۷ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
آرشيو مطالب
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب